۱۳۹۰ بهمن ۲۴, دوشنبه

همسر علیرضا فلاحتی: شرم بر آنان که از شکستن دل های پاک کودکان ابایی ندارند



علیرضا فلاحتی، رئیس شاخه جوانان حزب مشارکت ایران اسلامی مازندران و رئیس ستاد ۸۸ در بابل، در سال ۱۳۸۸ بعد از تحمل ۲۸ روز بازداشت انفرادی در شرایط سخت و تحت بازجویی، پس از برگزاری دادگاه های فرمایشی به اتهام اقدام علیه امنیت ملی، به ۶ ماه حبس تعزیری محکوم و در ۲۱ آذر ۱۳۹۰ برای گذراندن دوران محکومیت خود راهی زندان متی کلای شهرستان بابل شد.
فائزه نیاز آذری، همسر این فعال سیاسی دربند، در نامه ای خطاب به فرزند سه ساله اش، رز، گوشه ای از مصائب این روزهای حبس را نگاشته است.
متن کامل این نامه که در طریق سایت کلمه منتشر شده است ، به شرح زیر است:


سلام به تمامی کودکان زندانیان سیاسی دربند و سلام به رز کوچکم! سلام به کودک سه ساله ام که با بزرگی و بزرگواری، این روزهای سخت دوری را می گذراند. نمی دانم در آینده ای نزدیک، چگونه آنان که این روزها دوری یک فرزند از پدر را رقم می زنند، می خواهند رو به چشمان تو و صدها کودک دیگر، پاسخ این روزهای نبودنِ پدر را بدهند.
اولین روزی که علیرضای عزیز برای اجرای حکم ۶ ماه حبس تعزیری، راهی زندان متی کلای شهرستان بابل شد، تو سراغ پدر همیشه مهربانت را از من گرفتی. من مانده بودم به انبوه سؤالات دنیای کودکانه تو چه بگویم؟ بگویم پدرت به خاطر پاک زندگی کردن، نپذیرفتن دروغ و بی عدالتی و تلاش برای تحقق آرمان های آزادی خواهانه، گرفتار ظلم کینه ورزان شده است؟ دنیای رنگارنگ و معصومانه تو را چه نسبتی است با این سیاهی ها و زشتی ها؟ چگونه می توانستم پاسخ بازی های نیمه تمامت با علیرضا را بدهم؟ من شرمم آمد که در ساحت پاک تو، لب به شرح بی مهری ها بگشایم.
رز کوچک من…آنان که پدر را از رزِ بابا جدا کردند، از تو و سر بریدن احساسات و رؤیاهایت شرم نمی کنند! در جواب سؤال های معصومانه ات، من چه می توانستم بگویم جز اینکه برایت اندکی از سیاهی واقعیت بکاهم…به تو گفتم پدر عزیزت به محلّ کار جدیدی رفته! به محل کاری با درهای بسته، با دیوارهای بی روزن، با هوایی دم کرده. محلّ کاری که پاسخ تلاش های پدرت برای ایرانی آباد و آزاد بود.
رز دلتنگ و کوچک من…پیوسته از من دیدار پدر را می خواستی و من با دلهره ای جان فرسا در انتظار شنبه ملاقات بودم…روزها و شب هایت را به امید دیدار پدر سپری کردی. صبح شنبه ملاقات، در عطش آغوش گرم پدر، چون پروانه ای کوچک به هرسویی می رفتی و گویی نیرویی تو را به سمت آنجا که پدر سرافرازت در حبس است، می کشاند. من پا به پای اشتیاق تو، تو را به دیدن پدر بردم. دنیای زیبای تو، توان دیدن حجم سرد و عبوس زندان را نداشت. با ترس و تردید قدم برداشتی، هوای زندان ریه های پر از دلتنگی ات را آزرد. از محلّ کار جدید پدر در تعجب و اضطراب بودی…در سالن انتظار ملاقات، ترس و اضطراب بود که بر جان نازکت می نشست.
رز کوچک من، از لحظه رویارویی ات با علیرضای پاک، پشت شیشه و میله، می ترسیدم. اسم علیرضا را که خواندند، به سمت راهروی کابین های ملاقات رفتیم. تو از این محیط زشت و بدرنگ در عذاب بودی، از در و دیوارهای کثیف شکایت می کردی، از هوای سنگین و بغض آلود آنجا لب به اعتراض گشودی…و چند لحظه بعد، پدر را پشت شیشه کابین ملاقات دیدی. می دانم در اشتیاق پریدن در آغوش پدر بودی، این شوق و خواهش را در چشمان بی تاب علیرضا نیز می دیدم.
دختر عزیزم، تو آن لحظه دیگر قادر نبودی حتی سلامی به پدر بگویی، فقط گریه و هق هق بی امانت بود و یک عالم چراهای بی جواب. نه پدر تاب دیدن اشک های مظلومانه ات را داشت و نه من. تو را طاقت دیدن پدر در آن سوی شیشه نبود. تو نگرانش بودی و از من می پرسیدی که از کدام درِ ناپیدا می توان به آن سوی شیشه ها و میله ها رفت؟! دری که علیرضای سرافراز را به آن سوی شیشه ها برد، درِ تلاش برای عدالت و حق بود، در عدول نکردن از ارزش ها و زیر بار ظلم و دروغ نرفتن بود.
رز مهربان من، بعد از آن ملاقات مبهوت کننده، تو دیگر هیچ نگفتی و در تمام مسیر خانه بی صدا و چون بانویی پر درد، آرام و پیوسته، اشک ریختی. بعد از اولین شنبه ملاقات، دیگر توان دیدن پدر در آن شرایط ناشایست را نداشتی. روز به روز دلتنگی بود که حجم کوچک قلبت را پر می کرد. در تمام بازی هایت، گفت و گوهای خیالی ات و رؤیاهای کودکانه ات، دلتنگی و بغضی فروخورده را برای نبودن پدرِ همیشه مهربانت، می دیدم. و من هر بار با خود می گفتم “شرم باد بر آنان که از شکستن دل های پاک این کودکان ابایی ندارند.”
رز کوچک من، این روزهای دوری از علیرضا، برایت چون کابوسی است که انعکاس آن در تمامی دقایقت آشکار است. حالا تمام دلخوشی ات انتظار برای تماس های تلفنی علیرضاست و تو، مظلومانه، محروم از آغوش پدر و حضور گرم و سبز او در کنارت هستی.
رز دلتنگ و کوچک من، اگرچه هوای نفست به خواهش های دیدن پدر آغشته است و بهانه های بی وقفه ات از دلتنگی علیرضاست، اما بدان که پدر آزاده ات، جز در مسیر حق سخن نگفت و عمل نکرد و بدان پاداش همه این حق گویی ها، دمیدن صبح آزادی از فراز قله پر افتخار ایستادگی است.
به امید بازگشت همه کودکان سبز به آغوش گرم پدر و مادرهای آزاده دربندشان…
مادرت، فائزه.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر