۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه

سه سال حبس برای کودکی که از فرط گرسنگی چند ساندویچ دزدیده!

کودکی که برای زنده ماندن اقدام به دزدی از ساندویچ کرده بود به سه سال حبس محکوم شد.
سایت ایران کارگرگزارش کرده، روز گذشته یک کودک ۱۳ ساله به نام محمد رضا اهل شهرکرد در دادگاهی به سه سال زندان محکوم گردید .
محمدرضا چند ماه پیش از فرط گرسنگی خود و خواهرش در یک پیتزا فروشی اقدام به دزدیدن چند ساندویچ میکند بعد از ده دقیقه صاحب مغازه که از افراد متمول جامعه هم هست او را دستگیر و تحویل نیرو ی انتظامی میدهد.
محمد رضا و خواهرش دو سال است که زیر نظر مادرشان ودر حالی که پدر معتادشان انها را ترک کرده زندگی میکنند و مادرش به خاطر بیماری ام اس توان حرکتی ندارد و اغلب افراد فامیل هم استطاعت مالی برای کمک ندارند بنابراین گاهی هست که این کودکان دو روز غذا نمیخورند.
به گفته خواهر محمد رضا آن روز گرسنگی امانشان را بریده بوده وگرنه تا به حال سابقه دزدی از محمدرضا دیده نشده است، این روزها خواهر محمد رضا از همه نگران تر است و آقای س با ان همه ثروت شاید افتخار میکند به اینکه کودک را راهی کانون و یا زندان کرده است در حالیکه محمد رضا تنها امید خانواده برای یک لقمه نان بود.
همزمانی این خبر با خبر وساطت آقای لاریجانی ،رئیس مجلس شورای اسلامی برای آزادی یکی از اهالی بهارستان، در اختلاس سه هزار میلیاردی(احتمالا آقای بروجردی که البته تایید نشده) هم شاید بی دلیل نباشد.
واقعا عجب زمانه ای شده

منبع : رهسا نیوز

۱۳۹۰ آبان ۸, یکشنبه

نامه جدید نسرین ستوده به دو فرزندش مهراوه و نیما

نامه جدید نسرین ستوده به دو فرزندش مهراوه و نیما را باهم بخوانیم:

مهراوه و نیمای عزیزم! 

مسئولان دوشنبه‌ی پیش در عرض چند ساعت دو خبر کاملا متناقض به من دادند. در ساعت 2 بعد از ظهر به من گفتند علاوه بر ملاقات‌های كابيني، مقامات قضایی با ملاقات‌های حضوری من در روزهای 5 شنبه نیز موافقت کرده‌اند و سپس در ساعت 5 بعد از ظهر گفتند طبق تصمیم مسئولان زندان اوین به دلیل عدم استفاده از چادر، تنبیه شده‌ام و 3 هفته از همان ملاقات کابینی نیز محروم هستم! خانواده‌ی ناهماهنگ مسئولان بین خودشان هم به احترام و محبت رفتار نمی‌کنند. نوعی هرج و مرج بر تصمیم گیری‌ها حاکم است.

به یاد داشته باشید هر طور با دشمنان‌تان رفتار کنید، با دوستان‌تان رفتار خواهید کرد. دشمنی دشمنان هرگز خشونت رفتاری هیچ انسانی را توجیه نمی‌کند، چه رسد به آنان که دشمن نیستند. به جرات به هر دوی شما می‌گویم هر طور رفتار کنند، نه با آنان که خود را دشمن من می‌پندارند، دشمنی دارم نه خود را در گرداب قهر و کینه‌ای که آنها به وجود آورده اند غرق خواهم کرد.

مهراوه و نیمای عزیزم!

می‌دانید که چقدر دوست‌تان دارم. می‌دانید که مانند هر پدر و مادری در آرزوی سعادت و نیک بختی شما هستم اما بدانید هر تصمیمی بگیرم، بیش و پیش از هر چیز به شما می‌اندیشم زیرا موقعیت کودکان به گونه‌ای است که باید در هر تصمیم گیری، ابتدا به آنان فکر کرد. معلوم است که ملاقات با شما برایم مهم است. معلوم است از اینکه ماههاست شما را بغل نکرده‌ام رنج می‌برم. از اینکه حتی از شنیدن صدایتان محروم‌ام رنج می‌برم اما عزیزانم، کارهای من، چه بخواهم چه نخواهم روزی مورد قضاوت شما قرار خواهد گرفت. بنابراین دوست دارم بدانید که:"اجازه نمی‌دهم بر خلاف قانون مرا با هیئتی اجبار آمیز به دیدارتان بیاورند." ترجیح می‌دهم کل سالیان تحمل حبس‌ام را از دیدارتان محروم شوم تا به دلیل اسیر بودن به ناحق، به آنان اجازه دهم هر گونه اراده می‌کنند با من رفتار کنند و بر خلاف قانون مرا به حجابی اضافی و يا اجبار مضاعف وادار کنند.

بله، عزیزانم سالها قبل قانونی تصویب شد که همه‌ی زنان ایرانی را ملزم به استفاده از حجاب شرعی نمود. زنانی که حجاب را قبول داشتند یا نداشتند، این حجاب را رعایت کردند، زیرا اگر رعایت نمی‌کردند طبق قانون مجازات می‌شدند، اما اکنون سخن مسئولان زندان آن است که چون شما اسیر مائید باید از حجابی مضاعف (یعنی چادر) استفاده کنید، در حالیکه نه تنها قانون چنین شرطی را برای حجاب نگذاشته است بلکه حتی زندانیان سیاسی از استفاده از لباس فرم زندان معاف هستند.

من به قصد "مقاومت" کاری نکردم. به قصد اجرای قانون در تمامیت‌اش اقدام کردم و از پوشیدن چادر امتناع نمودم. چون نمی‌خواستم خانواده‌ام و به ویژه کودکان خردسالم با مشاهده‌ی چادر اجباری برای مادرشان که چادری نبوده است، بدانند تحت چه فشار روانی و تحقیر آمیزی زندگی می‌کنیم. با خود فکر می‌کردم این کار من که با ظاهری آرام به دیدن خانواده می‌روم، به نفع مسئولان زندان است، زیرا مدام فشار روانی شبانه روزی خود را از خانواده پنهان می‌کنیم اما به هر حال حتی اگر به نفع زندان هم باشد، من هدفی جز اجرای "تمامیت" قانون ندارم.

مهراوه و نیمای من

کودکان عزیز و دلبندم 

بدانید، در کنار همه‌ی هویت‌های اجتماعی، شغلی و خانوادگی‌ام به مادر بودنم و به‌ ویژه اینکه مادر شما دو تن هستم می‌بالم و به این یکی بیش از همه چیز می‌اندیشم و فکر می‌کنم. بنابراین با صدای بلند اعلام می‌کنم: "من یک مادرم" و نمی‌خواهم کودکانم مرا در هیئتی اجبارآمیز و تبعا تحقیرآمیز ببینند. نمی‌خواهم کودکانم فکر کنند که دیگران می‌توانند با استفاده نابجا از قدرت، هر عمل غیرقانونی را به آنها تحمیل کنند.

می‌دانم شما به آب، غذا، خانه، خانواده، پدر و مادر، محبت خانواده و دیدار با مادرتان نیاز دارید اما به همان اندازه به آزادی، امنیت اجتماعی، قانون مداری و عدالت نیاز دارید و بدانید که این مفاهیم در هیچ کجای دنیا راحت به دست نیامده‌اند. هیچ کجای دنیا "قانون" با نوشتن روی کاغذ پاره‌ها اجرا نشده‌اند. درخواست و پا فشاری ما برای اجرای قانون، به قانون هویت و موجودیت می‌بخشد. بنابراین بدانید "من" و "شما" با هم قانون را می‌سازیم. می‌بوسمتان هزاران بار و از اینکه ماههاست آغوشم از شما تهی است البته رنج می‌برم اما امیدم به آن است که این رنج‌ها بیهوده نباشد.

قربان هر دوی شما
نسرین
مهر 90 اوین



منبع: یاران نسرین ستوده

۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه

هشتصد و پنجاه و پنج روز از زندانی شدن ضیا نبوی گذشت

هشتصد و پنجاه و پنج روز گذشت و ضیا نبوی همچنان ناعادلانه در بدترین شرایط زندان و تبعید در اهواز است. او یکی از مظلوم ترین زندانیان سیاسی ایران است.
او در این مدت حتی یک ساعت هم از حق مرخصی برخوردار نبوده است...چرا؟!

۱۳۹۰ آبان ۵, پنجشنبه

اعتراض فعالین دانشجویی دانشگاه نوشیروانی بابل به اعمال محدودیت های سازمان یافته و شرایط موجود

 
فعالین دانشجویی دانشگاه نوشیروانی بابل به اعمال محدودیت های سازمان یافته از طرف نهاد های حراستی ـ امنیتی بر دانشجویان و شرایط موجود دانشگاه با انتشار بیانیه ای اعتراض کردند

متن کامل این بیانیه به شرح زیر است: 


اکنون پس از گذشت تنها یک ماه از آغاز سال تحصیلی جدید, متاسفانه شاهد برخی حوادث و اتفاقات تلخ در سطح دانشگاه های کشور بودیم. از درگذشت تلخ دانشجوی دختردانشگاه پلی تکنیک بر اثر سهل انگاری مسئولین تا وضعیت نابسامان امکانات صنفی ـ رفاهی دانشجویان و اعمال هر چه بیشتر محدودیت بر ایشان.

در این راستا لازم دیدیم بخشی از حقوق پایمال شده دانشگاه نوشیروانی بابل را که ازاین قاعده مستثنی نبوده بدین صورت اعلام نماییم:

در هفته های آغازین دانشگاه متاسفانه شاهد انواع اعمال محدودیت های سازمان یافته از طرف نهاد های حراستی ـ امنیتی دانشگاه بر دانشجویان بودیم که این سازمان یافتگی را میتوان در افزایش چشمگیر مامورین حراست, کنترل مستقیم راهروها و کلاس ها و سختگیری شدید بر نوع حجاب و پوشش دانشجویان مشاهده کرد. دامنه ی این محدودیت ها تا حدی بود که در موردی خاص مامورین حراست پس از تذکر توام با توهین به یکی از دانشجویان دختر دانشگاه و مقاومت وی دانشجوی مذکور را تا سلف و سپس دستشویی دختران تعقیب و قصد یورش بدان جا را داشته اند. در زیر باهم بخشی از روایت یک دانشجو را در مورد دامنه ی این محدودیت ها از نظر میگذرانیم:

"از دانشگاهی که شورای صنفی آن تحت فشار شدید و انحلال و رد صلاحیت های گسترده کاملا فلج شده است, نمیتوان انتظار بهتر از این را داشت. شورای صنفی عضو نداشت, عضو پیدا کرد, اتاق نداشت, اتاق پیدا کرد و قفل نداشت و سپس با وجود دوربین های متعدد در دانشگاه, اتاقش به یغما رفت و کامپیوترش را دزدیدند و هیچ دوربینی هم چیزی را ثبت نکرد."

اما در اقدامی عجیب تر و تامل برانگیز تر در هفته های ابتدایی تمامی کانون های فرهنگی دانشگاه که در سال های اخیر به صورت مستقل فعالیت میکردند, زیر نظر معاونت فرهنگی دانشگاه درآمدند که این اقدام به نظر در جهت رد صلاحیت های گسترده و اعمال هر چه بیشتر کنترل ومحدودیت بر آنها قابل تحلیل است. در همین راستا, کانون موسیقی دانشگاه پس از چند سال فعالیت طبق حکم این معاونت و با استناد به نظر نماینده نهاد رهبری دانشگاه مبنی بر سازگار نبودن اصل موسیقی با مذاق اسلام, این کانون به محاق تعطیلی کشانده شد.

از طرفی دیگر دانشگاه در تقسیم خوابگاه های دانشجویی با اعمال تبعیض میان دانشجویان بسیجی با سایرین, ضمن عدم اختصاص خوابگاه به دانشجویان دوره شبانه, اعتراض جمع وسیعی از ایشان را بر انگیخت. که در نمونه ای جالب برخی از بسیجیان بابلی نیز صاحب خوابگاه دانشجویی شده اند و این در حالی است که بسیاری از دانشجویان دیگرشهرها مجبور به کرایه ی خانه در بابل شدند.

اما دانشگاه در اقدامی دیگر اقدام به درجه بندی غذا بر اساس کیفیت و قیمت کرده است که ضمن افزایش قیمت غذا, فضایی بر اساس عرضه غذای بهتربا قیمت بالاتر بوجود آورده است, که این اقدام نوعی توهین به شان دانشجویان کم بضاعت محسوب میشود. وسرانجام در ماجرایی تکراری مسئولین دانشگاه با ساختن مناره های عظیم برای شهدای گمنام دفن شده در دانشگاه بودجه ی وسیعی که تا یکصدوبیست میلیون تومان تخمین زده شده است را اختصاص به این پروژه داده اند که مسیر خرج هزینه های پرداختی دانشگاه را تا حد زیادی مشخص میسازد.

علی ای حال مشخص نیست که دامنه ی این محدودیت ها و ناملایمات که از ابتدای سال تحصیلی شروع و کمتر از یک ماه از آغاز آن بیشتر و بیشتر میشود, درآستانه ی فضای رغابتی انتخابات اسفند ماه به کجا خواهد انجامید.

" اِنَ اللهَ لا یُقَیرُ ما بقومِ حتّی یُغیروا ما با انفُسِهم "



مجمع فعالین دانشجویی دانشگاه نوشیروانی بابل

۱۳۹۰ آبان ۴, چهارشنبه

۱۳۹۰ آبان ۲, دوشنبه

ما دانشجویان دانشگاه مازندران از همه ی ظرفیت های قانونی برای رسیدن به مطالباتمان استفاده خواهیم کرد و در صورت بی توجهی مسوولین وارد فاز جدیدی از مبارزه خواهیم شد


این بخشی از پایان بیانیه تجمع اعتراضی دانشجویان معترض دانشگاه مازندران بود.

به گزارش دانشجو نیوز، دانشگاه مازندران دیروز شاهد یکی ازگسترده ترین تجمع های اعتراضی خود در سال های اخیر بود.
 روز یکشنبه از حدود ساعت ١١.٣٠ ظهر، دانشجویان دانشگاه مازندران ظرف های غذای خود را از سلف دختران و پسران تا ساختمان اداری سلف چیده و در مقابل این ساختمان دست به تحصن زدند.
این تجمع در حالی شکل گرفت که چند روز گذشته بیش از هزار نفر از دانشجویان دانشگاه مازندران در نامه ای به شورای صنفی، اعتراض خود را به کیفیت نامطلوب غذای سلف دانشگاه و خوابگاه ها اعلام کرده بودند، با این وجود پاسخی از سوی شورای صنفی یا سایر نهادهای ذی ربط دانشگاه دریافت نکرده و تنها شاهد امنیتی تر شدن فضای دانشگاه بودند.
بنا بر گزارش دانشجویان مازندران،  نیروهای حراست، لباس شخصی و بسیج بارها سعی نمودند ظرف های غذا را جمع کرده و جمعیت را متفرق نمایند که با اعتراض گسترده دانشجویان مواجه شده و از این کار صرف نظر نمودند.
در این تجمع یکی از دانشجویان بیانیه ای را قرائت نموده و مطالبات صنفی دانشجویان  را بار دیگر به مسولان دانشگاه گوشزد نمود که با حمایت و تشویق دانشجویان حاضر در تجمع مواجه گردید.
از جمله مشکلات صنفی ای که در این بیانیه به آن اشاره شده است می توان از بد بودن کیفیت غذا، افزایش بیش از صد درصدی نرخ غذا نسبت به ترم گذشته، ظرفیت پایین و وضع نامناسب خوابگاه ها، برخورد بد حراست با دانشجویان علی الخصوص دختران و... نام برد.


پس از این تجمع بعضی از دانشجویان معترض نیز به حراست مرکزی دانشگاه احضار شده و مورد تهدید تلفنی قرار گرفتند.

۱۳۹۰ آبان ۱, یکشنبه

دانشجویان توانایی تقبل هزینه ی خورد و خوراکشان را ندارند

دانشجویان توانایی تقبل هزینه ی خورد و خوراکشان را ندارند...

بیش از هزار نفر از دانشجویان دانشگاه مازندران در نامه ای خطاب به شورای صنفی این دانشگاه نسبت به قیمت و کیفیت بد غذا اعتراض کرده و خواستار پیگیری مشکلات صنفی دانشجویان شدند.
متن کامل این نامه بدین شرح است:

با عرض سلام و خسته نباشید 
خدمت اعضای محترم شورای صنفی دانشگاه مازندران
همانطور که می دانید از ابتدای سال تحصیلی جاری نرخ غذاهای سلف دانشگاه و همچنین بوفه با افزایش غیر منتظره ای مواجه بوده است، به طوری که بسیاری از دانشجویان توانایی تقبل هزینه ی خورد و خوراکشان را ندارند.

لذا ما جمعی از دانشجویان دانشگاه مازندران ضمن ابراز نارضایتی نسبت به قیمت و کیفیت غذا از شما تقاضا داریم اعتراض ما را به گوش مسئولین ذی ربط رسانده و تغییرات لازم را اعمال نمایید.

با تشکر

۱۳۹۰ مهر ۳۰, شنبه

علی تاری در زندان از امکانات اولیه یک زندانی هم محروم است


به گزارش کمپین بین المللی حقوق بشر در ایران از قول یک منبع آگاه ، علی تاری که روز سه شنبه ۱۹ مهر ماه سال جاری برای اجرای حکم ۶ ماه حبس تعزیری، خود را به زندان متی کلای بابل معرفی کرده بود؛ پس از ورود به زندان به دلیل عدم وجود بند امنیتی در زندان، به بند قرنطینه منتقل شد و پس از دو روز حضور در کنار مجرمین مواد مخدر، به بند ۲ زندان متی کلا (محل نگهداری قاتلین و مجرمین خطرناک) منتقل شده است و هم اکنون از شرایط نامناسبی رنج می برد.
وی در تاریخ ۱۴ فرودین ۸۹ به مدت ۹۰ روز به اتهام “نشر اکاذیب” توسط اداره اطلاعات شهرستان بابل بازداشت شد. این اتهام در حالی از سوی دادستانی شهرستان بابلسر به وی تفهیم شد که در آن زمان اعلامیه هایی به صورت شب نامه در شهرستان بابلسر توزیع شد. این اعلامیه ها حاوی مشخصات افرادی بودند که در تاریخ ۲۶ خرداد ۸۸ در ضرب و شتم دانشجویان معترض به انتخابات ریاست جهموری در دانشگاه مازندران نقش داشتند.
همچنین اقای تاری از امکانات اولیه حقوق یک زندانی محروم است. به گونه ای که در اتاق زندان تخت ندارد و با توجه به سابقه  کمر درد ناشی از تحمل سه ماه انفرادی در دوران بازداشت، خوابیدن بر روی کف اتاق مرطوب زندان، باعث تشدید کمردرد وی شده است.


خانواده علی تاری خواستار تحویل فوری داروهای مصرفی وی شده و تاکید کرده اند که این فعال سیاسی علاوه بر درد شدید کمر مبتلا به بیماری قلبی و گوارشی است و ممانعت از رساندن داروهای مورد نیاز وی باعث وخیم شدن حال وی خواهد شد. با وجود تاکید خانواده ایشان بر تحویل داروهای مورد نیازاین فعال سیاسی، همچنان مسئولین زندان از ورود داروها ممانعت می کنند.
علی تاری، رئیس ستاد تبلیغاتی محمد خاتمی در سال های ۷۶ و ۸۰ در شهرستان بابلسر از سوی شعبه صد و یک دادگاه انقلاب اسلامی شهرستان بابل به اتهام ” توهین به رهبری” و ” توهین به مقدسات ” به تحمل ۱۸ ماه حبس تعزیری محکوم شده بود که این حکم در شعبه یک دادگاه تجدید نظر استان مازندران به شش ماه کاهش پیدا کرد.

۱۳۹۰ مهر ۲۹, جمعه

هم‌اکنون با معضل کودکان کار و حتی کودکان بی‌هویت مواجهیم، کودکانی که حتی شناسنامه ندارند!


این جملات مربوط به مریخ نمی شود ، بلکه تنها گوشه ای از مشکلات موجود است که اندکی در یک مصاحبه بازگویی شده، بخوانید بخشی از مشکلات کودکانمان را...
«هم‌اکنون با معضل کودکان کار و حتی کودکان بی‌هویت مواجهیم، کودکانی که حتی شناسنامه ندارند.»


«صورت مسئله در معضلاتی مانند آسیب‌های اجتماعی به این دلیل روشن نیست که دستگاه‌های مسئول، آمار واقعی را ارائه نمی‌کنند و همیشه در فضایی مبهم درباره این مسائل گفت‌وگو می‌شود.»


«آمار کودکان کار نیز، آمار بالایی است. این کودکان از حقوقی کم برخوردارند و به دلیل ناتوانی در دفاع از حق و حقوق خود در برابر کارفرما، مورد سوء استفاده قرار می‌گیرند.»
«بین آمار دانش آموزانی که در سن تحصیل هستند یعنی ۶ تا ۱۸ سال و کودکان و نوجوانانی که در این سن هستند اختلاف وجود دارد و این اختلاف، ناشی از همین تعداد بالای کودکان کار است.»


«براساس گزارش پژوهشی که به تازگی منتشر شده است در برخی مناطق جنوبی تهران کودکان ما دچار فقر شدید غذایی هستند.»


«رکورد دار این فقر غذایی در تهران منطقه ۱۹ است که آمار ۶۵ درصدی کودکان دچار فقر غذایی را به خود اختصاص داده است.»


«بهترین راهکار رفع معضلات این است اطلاعات مربوط به حوزه آسیب‌های اجتماعی دراختیار عموم قرار گیرد، برای مثال نمی‌دانیم هنگام دستگیری باندهای مختلف بزه‌کار، چند درصد افراد حاضر در باند، کودکان هستند؛ معمولا متولیان چون فکر می‌کنند این آمار‌ها نشان دهنده وضعی نامطلوبست، آن را اعلام نمی‌کنند 


«هم اکنون سند پایه‌ای نداریم چون آمار پایه‌مان مغشوش و متفاوت است.برای نمونه، به تازگی محققی آماری را در مورد ارتباط دختر و پسر‌ها داده بود که توسط مسئولان انتظامی تکذیب شد و گفتند این آمار غلط است و اوضاع بسیار هم خوب است.»


«پنهان کردن آمار و اطلاعات مشکلی را رفع نمی‌کند بلکه آن را پنهان می‌کند، بگذارید آمار جدید ارائه و برای آن راه حلی اندیشیده شود.»


این جملات بخشی از مصاحبه احمد مسجد جامعی، عضو کمسیون فرهنگی شورای شهر تهران در گفت‌وگو با ایلنا بود.

۱۳۹۰ مهر ۲۶, سه‌شنبه

روایت ۲۴۰ روز صبر و مقاومت میرحسین و خانواده در گفت و گو با فرزندان

کلمه گزارشی از فرزاندان مهندس موسوی و خانم رهنورد منتشر کرده است ، این گزارش را باهم می خوانیم




آخرین خبری که از آقای مهندس و خانم دکتر دارید چیست؟
بعد از گفتگوی قاطع پدر با یکی از مسئولان قضایی در ماه رمضان در خانه ی یکی از ما، به طور کلی ارتباطمان با پدر و مادر قطع شده است. بیش از ۵۰ روز است که ما هیچ نوع ارتباطی با آنها نداریم. اما چند روز پیش، عصر پنجاهمین روز بی خبری مطلق، با پدر بزرگ و مادربزرگم تماس گرفته و گفته اند که ما خوبیم. همین حرفهای همیشگی. همچنین یکی از اقوام را با دلایل خاص خود انتخاب کردند و در همان روز دیدار دادند. اما ما سه نفر همچنان از شنیدن صدای پدر و مادر یا دیدارشان به طور مطلق محرومیم. البته فردی که با ایشان دیدار داشت خبر داد که آنها در سلامت کامل هستند و روحیه خوبی هم داشته اند.
یعنی معتقدید چون آقای مهندس روی خوش به آن مقام قضایی نشان ندادند ارتباط شما را دوباره قطع کردند؟
البته فکر می کنیم این قطع ارتباط دو دلیل داشت، هم برخورد پدر و مادرمان بود و هم اینکه ما گزارش آن دیدار را دادیم و بخشی از صحبت های ایشان را خبری کردیم که باعث شد عصبانی شوند. به هرحال در روش جدید که اتخاذ کردند با ملاقات دادن به کسانی که خود می خواهند (که آن هم تازه بعد از ۷ هفته بی خبری مطلق و تنها یک بار بوده است) تبلیغات مورد نظر که دادن دیدار به خانواده است را فراهم می کنند اما واقعیت چیز دیگری است.
دلیل ناراحتی آن روز آقای مهندس و برخورد قاطع ایشان با آن مقام قضایی چه بود؟
در واقع به نظر ما پدر را آورده بودند خارج از پاستور که ببینند می توانند در خانه ی دخترشان با ایشان حرف بزنند و با گفتگو به توافقی برسند، که پدرم با آن برخورد راه هر گونه صحبت از آن جنس که آن ها می خواستند را از همان ابتدا بست.
در آخرین ملاقات از لحاظ روحی و جسمی خانم دکتر و آقای مهندس را چطور دیدید؟
از نظر روحی که عالی هستند. حتی چند بار جلوی ما وقتی گفته می شد که انشاالله زودتر آزاد می شوید و همه چیز تمام می شود، مادرمان می گفت نه، ما آزادیمان را در کنار باقی زندانیان سیاسی می خواهیم. این را هم خیلی محکم و با استقامت می گفت. چیزی که ما دیدیم و درک کردیم این بود که خیلی شوق زندگی و ادامه راه داشتند.
پدر و مادر ما هر دو پیش از زندان در سلامت کامل بودند. آن همه فعالیت ها و چکاپ های منظم و مرسوم هم دال بر سلامتی کامل آنها بود. بعد از بازداشتشان نیز به خصوص در آخرین دیدار، به نظر ما لاغری ای که در ماه های سوم تا پنجم زندان محسوس بود کاملا برطرف شده بود. با اینکه در ماه رمضان بود و هر دو روزه بودند از نظر جسمی بهتر شده و کلا خوب بودند. ما وقتی به بابا درباره ی شایعات منتشر شده در سایت ها و روزنامه های طرفدار حاکمیت گفتیم و این که گفته می شود که حال جسمی شما خوب نیست، ایشان تاکید کردند که همه ی این ها دروغ است و ما هیچ مشکلی نداریم و خوب هستیم، ما خودمان فکر می کنیم این خبرها برون فکنی است یک جور شلوغ کردن برای انحراف افکار از واقعیات و خبرهایی که الان هست و همه می دانیم .
هنوز پزشک مورد اعتماد شما نتواسته پرونده ی پزشکی ایشان را ببیند؟
نه ما هر چه اصرار می کنیم اجازه نمی دهند که ما پرونده ی پزشکی ایشان را ببینیم. رییس زندان بان ها می گفت ما یک تیم پزشکی قوی داریم. و وقتی ما گفتیم که به تیم شما اطمینانی نداریم همانطور که به خود شما اطمینان نداریم، گفت این درد شماست که اطمینان ندارید!.
فشارها هنوز بر خانم دکتر و آقای مهندس وجود دارد؟ شرایط زندگی ایشان چطور است؟
سه ماه اول که ظاهرا خیلی سنگین بود، البته این که دقیقا بر این دو چه گذشت را هنوز به ما نگفته اند، ما هم خیلی تمایل نداریم بپرسیم. طبیعی است که آنها هم برای آرمش ما نخواهند شرحی دهند. اما چیزهایی که اتفاقی می دیدیم یا می شنیدیم این بود که مثلا متوجه شدیم به پنجره های خانه آهن جوش داده اند. تمام فضای کوچه و خانه پر از دوربین و نورافکن است و آنها در یک طبقه با درها و پنجره های جوش داده بدون هیچ گونه ارتباطی با بیرون حبس بوده اند و…
اما به طور کلی این برخوردها برای ما سخت است و گرنه مثلا پدرمان تاکید داشت که با همه ی این فشارها هم اذیت نمی شوند و از این که در راه هدف و آرمان والای خود گام بر داشته اند خدا را شاکرند. فشارها الان همین عدم ارتباطات و بی خبری های مطلق و طولانی است آن هم در حالی که مدام خبرهای دروغ در مورد ما سه تا به آنها می دهند یا به آنها می گویند که ما را به خاطر همین دو تا خبر شکسته بسته بازداشت می کنند. یا اینکه پدر جز در روز فوت پدرش آن هم تنها بیست دقیقه در یک فضای پرفشار و فوق العاده امنیتی با انبوهی مامور هیچ یک از اعضای خانواده اش را ندیده است.
به لحاظ حسی چطور؟ دوری شما و خصوصا نوه ها را تحمل می کنند؟ در این مدت ابراز دلتنگی داشته اند؟
همه ی ما انسان هستیم و دلتنگی های خودمان را داریم. آدم اگر عاطفه نداشته باشد که آدم نمی شود. قطعا پدر و مادر ما هم دلتنگ می شوند و دوست دارند دوباره دور هم جمع شویم کدام پدر و مادر یا پدر بزرگ مادربزرگی دوست دارد و به اختیار دوری از عزیزانش را انتخاب می کند؟ اما خب انگیزه و هدف آنقدر ارزشمند است که تحمل این دوران را راحت تر می کند. اوایل ماه رمضان که پدرمان بعد از یک مدت خیلی طولانی زنگ زدند، گفتیم “بابا خیلی دلمان تنگ شده” گفت “منم خیلی دلم برای شما ها تنگ شده اما اشکالی ندارد، من اینجا و شما هم آنجا با دل های تنگ دعا کنید دعای دل تنگ اثرگذارتر است. اشک های ما جمع، دعا هایمان اثرگذار و دلهایمان با صفا تر می شود.”
آیا فشارها بر شما و خانواده کمتر شده یا هنوز هم در همان شرایط امنیتی اوایل زندان هستید؟
نه ما هنوز در همان شرایطیم. آنها ما را حتی در دوره ای برای انکار خبرهای رسانه های سبز تحت فشار گذاشتند.
یکی از مامورها جمله ای دارد که مدام تکرارش می کند و ما هر بار فکر می کنیم که یک مرد! واقعا از اینکه به یک دختر این جمله را می گوید احساس قدرت می کند؟ مرتب می گوید “این گردن من رو می بینید تبر نمی تواند آن را بزند. مثل کوه می ماند.” یا مثلا مدام می گوید “من از موضع قدرت دارم با شما صحبت می کنم ما از راس حکومتیم!”
یکی دیگر از تهدید ها و فشار ها همیشه این بوده است که مدام می گویند شما حق حرف زدن ندارید و تهدیدهای همیشگی این است که می اندازیمتان زندان و می بریمتان پیش قاضی. پرونده قضایی دارید و  هی برگ به برگه هایش اضافه می کنید. کارهای شما تبعات شغلی دارد. اخراج می شوید و…
در گذشته اعضای دیگر خانواده که کوچکترین ارتباطی با آقای مهندس و خانم دکتر داشتند توسط نیروهای امنیتی تحت فشار قرار می گرفتند. الان هم اوضاع به همان شکل است؟
بله کاملا. هر کاری که ما انجام می دهیم بلافاصله شروع می کنند بقیه اعضای فامیل و خانواده را اذیت می کنند. وقتی اعتراض می کنند که مگر ما چه کرده ایم می گویند که ما می دانیم کاری نکردید اما این برخوردها به خاطر این است که دختران خانم رهنورد خبری داده اند یا با کسی دیدار داشته اند. بقیه ی اعضای خانواده هم مرتب دچار مشکل می شوند تقریبا کسی نمانده که اذیتش نکرده باشند. بدتر از همه اینکه به سراغ دوستانمان هم رفته اند. یکی را در کنکور رد می کنند. یکی را بازداشت، یکی را اخراج، یکی را دادگاهی و … به همه ما می گویند که با منافقین در ارتباطیم! خدا را شکر که گروه های خائن و تروریست مثل منافقین یا سایر گروه های فرصت طلب و مطرود، تمام مدت مشغول تصفیه حساب و کینه ورزی و توهین نسبت به پدر و مادر ما هستند و دشمنی آنها و خط قرمزهای پدر و مادر و همه خانواده هم روشن بوده و هست.
غیر از اینکه در ارتباط با ماموران و مسئولان قضایی آزارهایی وجود دارد، خودتان و زندگی شخصی و کاریتان هم تحت تاثیر این ماجراها قرار گرفته است؟
فشارها که خیلی شدید است. مرتب تهدید به اخراج از کار و تهدیدهای دیگر می شویم، وقتی در خیابان می رویم می بینیم که پشت سرمان هستند. حتی زمانی که جایی می رویم می آیند دنبالمان. نامه های ممنوع الخروجی ما هم که از دادگاه انقلاب آمده است. ما همه ممنوع الخروجیم از دادگاه انقلاب و با امضای یکی از مسئولین اوین که اخیرا ممنوع الخروجی سه تایمان که باز تمدید شده و بقیه هم احتمالا همین چند روزه به دستمان می رسد. نمی دانم چرا فکر می کنند ممکن است با این اوضاع ما خانواده خود را تنها بگذاریم و برویم. اصلا کجا برویم مگر جای امنی هم وجود دارد؟
غیر از این از وزارت اطلاعات نامه بر پرونده کاری ما قرار داده شده که هرگونه تغییر و تبدیل وضعیت پرونده شغلی فرزندان موسوی فعلا غیر ممکن است. نشست ها و گفتگوها (بازجویی ها) تلفنی و غیر تلفنی هم که بوده است.
آیا خبرها به آقای موسوی می رسد؟ به طور کلی چه اطلاعات و اخباری و از کجا در اختیارشان قرار می گیرد؟
اینکه با چه فیلتری خبرها را به ایشان می دهند را ما نمی دانیم اما همانطور که قبلا هم گفته شد پدرمان گفت که “با شنیدن یک جمله می شود فهمید که در کشور و دنیا چه می گذرد؟ من یک سیاستمدارم و پیر این راهم. وقتی شما خبری را نصفه نیمه به من می دهید من می فهمم که چه وقت هایی راست می گویید و چه زمان هایی عکس خبر را به من می دهید.”
یکبار هم تاکید کردند که “من از سه نقطه های خبرهای شما و جاهای خالی آن خبرهای واقعی را می فهمم. به همین دلیل هم درباره وقایع منطقه و خیزش های آن، با همان نگاه خودشان تحلیل هایی داشتند که شبیه همان تحلیل های پیش از بازداشتشان بود.”
کوچکترین شناخت از آقای مهندس این نکته هایی گفتید را بر هر کس آشکار می کند. به نظر شما دلیل این رفتارها چیست؟
نباید فراموش کنیم که اینها بیشتر از اینکه نمی خواهند اخبار به ایشان برسد نگران هستند که تحلیل ها و صدای پدر و مادرمان به مردم برسد. و نکته ی دیگر هم اینکه این امید را دارند که وقتی ما و ایشان تحت فشار هستیم امکان دارد که کم بیاوریم و جایی پایمان بلغزد. این دفعه بابا به مامورها گفتند “می خواهند ذهن من را سفید کنند اما ذهن من و ذهن خانم رهنورد هرگز در برابر شما سفید نخواهد شد.”
پس در واقع در جریان اخبار قرار دارند.
کاملا فیلتر شده. مثلا درباره ی اخبار منطقه، بحرین را کاملا شنیده بودند اما مثلا درباره ی اخبار سوریه هیچ چیزی به ایشان گفته نشده بود. اطلاعات ایشان از هوش خودشان و به قول خودش از چیدن اخبار کنار یکدیگر است که مثل پازلی آنها را کنارهم می گذارد.
برای اینکه شما اخبار را منتقل کنید منعی ایجاد نمی شود؟
چرا. شدیدا. در ملاقات های اندکی که داده بودند هر بار به ما هشدار تند داده اند که اصلا صحبت سیاسی نکنید و فقط درباره ی مسائل خانوادگی حرف بزنید. آنها همیشه به ما می گفتند که حرف سیاسی شما باعث قطع همه ارتباطات می شود آنها در این مورد واقعا راست گفته و وفای به عهد کرده اند فعلا! اما خب بالاخره الان همه چیز به جامعه و سیاست بر می گردد. مثلا یک بار داشتیم در مورد یارانه ها صحبت می کردیم که زندان بانان کلافه شده بودند و می خواستند این بحث قطع شود و مدام وسط حرف های ما می پریدند و جملاتی از یکی از مسئولین را نقل می کردند که یک دفعه پدرمان خطاب به او گفتند “به مقام کسی کاری ندارم. مساله ای که مهم است این است که وضعیت یارانه ها دارد مردم را له می کند و وضعیت اقتصادی اسفناک است. این ظلم است و یادتان نرود که سنت الهی در مورد نتیجه ظلم تغییر ناپذیر است.”
آیا در مکالمات زندان بان ها و ماموران با شما هم، بازداشت خانگی این دو عزیز انکار می شود؟
آنها که مدام می گویند جای پدر و مادر شما خیلی عالی و خوب است. ما مواظبشان هستیم و صد در صد جانشان را حفظ می کنیم! از آن طرف هم البته در ملاقات ها مادرم هر دفعه این موضوع را به روی مامورها می آورند. می گویند “این فضایی که ما را در آن حبس کرده اید چیست؟ آقای … زندان است نه؟” و آنها غالبا اعتراض می کند که خانم رهنورد قرار شد نگویید زندان. اما مادرم از هر فرصتی برای اینکه تذکر دهد در زندان محصورند استفاده می کنند. مثلا می گویند “این زندانی که ما در آن هستیم اینجوری است  و  ما از وقتی که در زندانیم فلان و چنان.”
ماموران از چه واژه ای به جای زندان استفاده می کنند؟
ماموران اصلا سعی می کنند درباره اش حرف نزنند. ولی بار آخر یعنی همان ۵۰ روز پیش گفتند حفظ نظام برای ما از هر چیز مهم تر است و الان هم نظام تشخیص داده که شرایط به این شکل باشد. و باز هم اسم “شرایط” را نگفتند. ولی مادر و پدر ما تاکید دارند که این زندان است چون تمام درها و پنچره ها آهن دارد و ماموران هم هر موقع دلشان بخواهد توی خانه هستند. البته اگر الان در خانه باشند چون ما نزدیک هشت هفته است که نمی دانیم کجا هستند.
ملاقات ها به چه شکل برگزار می شود؟
چند بار در ابتدا ما را داخل یک ساختمان دیگر بردند. داخل اتاق همین شخصی که ظاهرا مسئول زندان بان هاست. یک اتاق کوچک هم هست که خودش می نشیند آنجا و یک مامور زن هم همیشه چسبیده به مادرم و حتی موقع وضو گرفتن هم لباس او را رها نمی کند و مامورهای دیگر هم که هستند. بعد هم ما را بردند داخل حیاط. دفعه سومش وقتی بود که برای هدی صابر زندانی ها اعتصاب کرده بودند و برای این قضیه هم ما ۲ خط نوشته بودیم. وقتی رفتیم آن آقا گفت دیگر حیاط تمام شد. دیگر حیاط بی حیاط.
مردم می خواهند بدانند که آیا آقای موسوی و خانم رهنورد در منزل خودشان هستند یا جای دیگر.
ما خودمان هم دقیق نمی دانیم. دو-سه ماه پیش که آن بار هم برای ۴۰ روز ناپدید شده بودند رفتیم دم خانه پدرمان. بیرون در های آهنی نصب شده سر کوچه زنگ گذاشته اند، وقتی زنگ زدیم یکی جواب داد. گفتیم که ما می خواهیم از مهندس موسوی خبر بگیریم. گفت شما؟ گفتیم ما دخترانشان هستیم. گفت کدام مهندس موسوی؟ اینجا مهندس موسوی نداریم. اینجا خانه ی ماست. گفتیم اینجا کوچه اختر بوده و شما آن را بسته اید. این بن بست کوچک تنها یک خانه دارد که آن هم خانه پدری ما بود یک زمانی! از ما اصرار بود و از آنها انکار که اینجا مهندس موسوی نداریم. باز چند روز پیش هم رفتیم گفتند بعدا اگر مقام قضایی اجازه دهد دیدار می دهیم ما هم منصرف شدیم لزومی ندارد. خدایی هم هست و ما هم خیلی پیشتر پیش بینی این روزها را کرده بودیم و پدر و مادرمان ما را برای روزهایی سخت تر آماده کرده بودند. اینجور وقت ها بین خودمان می گوییم دل ما کنار دل های منتظر و نگران سایر خانواده هایی که اسیری در بند دارند.
در این مدت مردم چقدر با شما در تماس بوده اند؟
ما خودمان با هیچ کس ارتباط نداشتیم. قبلاهمیشه به ما می گفتند وارد کارهای سیاسی نشوید. خودمان هم تمایلی به سر و صدا نداشتیم نه اینکه غافل باشیم چون به هرحال در یک خانواده سیاسی همه چیز از سیاست و دنیای آن متاثر است. بنابراین ما ارتباطی با کسی نداشتیم. ولی خب الان بعد از این حصر هر جا می رویم دوستان، همکاران آشنایان و هر کس که بشناسد با مهر و محبت برخورد و ابراز دوستی می کند. و برای وضعیت والدینمان ابراز نگرانی می کنند.
با توجه به موقعیت آقای مهندس بعد از انقلاب آیا هیچ کدام از مسئولان جویای احوال شما و ایشان شده اند؟
فقط آقای خاتمی تماس داشتند و هم به مادر بزرگم و هم به عمه و عمویم سر زدند. البته بعضی از مراجع بزرگوار و یا دوستان دیگر هم غیر حضوری احوالپرس بوده اند که از همه ممنونیم.
اگر بخواهیم برگردیم به مواضع این دو عزیز فکر می کنید که موضع آقای مهندس و خانم دکتر در مقابل مسایلی مثل شهادت هاله سحابی، اجرای احکام شلاق برای جوانان منتقد و یا حکم سنگین نرگس محمدی و خانم ستوده و … چیست؟
اگرچه ما جای آنها نیستیم و نمی توانیم هم جای آنها صحبت کنیم اما قطعا اگر آنها در زندان نبودند، موضع گیری قاطعی می کردند. مادرمان به طور خاص همیشه در مورد مسایل مربوط به زنان فعال بوده اند. یک وجه این قضیه در دفاع از حق هست. آنها زندگی خودشان را هم برای احقاق حق گذاشتند. درواقع تمام سالهای زندگی مشترک هر دو پیش و پس از انقلاب با همین دغدغه ها همراه بوده است. اما جدای از همه اینها مسایل عاطفی هم هست. در مورد مادرم باز می دانیم که با فعالان حقوق زن روابطی خیلی دوستانه داشت. او گلدان های خانه را هم به اسم آنها نام گذاشته بود به خصوص آنهایی که در زندان هستند. برای آنها دلتنگ بود و مدام یادشان می کرد. یا اینکه شهید هاله را خیلی دوست داشت و هر وقت از خاطرات فعالیتهای سیاسی قبل انقلاب حرفی بود زیاد اتفاق می افتاد که خاطراتی از خانواده بزرگواش و شخصیت دوست داشتنی و شیرین و هوشمند او می گفت. مگر می شد دوستی ها و چنین پروازی را بی توجه از کنارش گذشت؟ یا موارد دیگر مانند اینها..
در شبکه های اجتماعی موجی به راه افتاد از کتابی که آقای مهندس پیشنهاد خواندنش را داده بودند، ماجرای آن چه بود؟
در یکی از ملاقات ها پدر با تاکید پرسیدند که کتاب گزارش یک آدم ربایی را خواندید؟ ما گفتیم نه. گفتند این کتاب خیلی سیاسی است و شبیه اتفاقی است که بر ما گذشته است. آن جلسه گذشت و ما اسم کتاب را فراموش کردیم. دفعه ی بعد وقت خداحافظی یک دفعه یادمان آمد که دوباره نام کتاب را بپرسیم. اسم کتاب را در گوش یکی از ما تکرار کردند. رفتارشان خیلی هشدار آمیز و محتاطانه بود و ما حس کردیم پیامی دارد. مخفی گفتنشان به نظر ما پیام داشت.
در آخر کلامی با مردم دارید؟
واقعیت این است که در این هشت ماه فشارهای زیادی به ما تحمیل شده که خیلی از آنها گفتنی و دیدنی نیست شاید برخی گلایه ها هم که می شود در مورد کم بودن و یا دیر رسیدن خبرهای مربوط به پدر و مادرمان ناشی از همین مساله باشد که خیلی چیزها را در برخی اوقات نمی توان گفت. این مساله ما و خانواده محترم آقای کروبی است که برای ما چون پدر و مادر خودمان عزیزند. دل های ما کنار خانوادهایی است که عزیزانشان دیگر پیششان برنمی گردند. کسانی که عزیزی دربند دارند. هر چه ما می گوییم جنبه اطلاع رسانی دارد و اینکه وظیفه دختر بودن خودمان را انجام دهیم. هر موقع که مساله برایمان خیلی بزرگ می شود می گوییم که کسان دیگری هستند که سالها است با این مصائب دست به گریبانند. بازهم از همه مهربانانی که یاد ما کردند و دعای خیرشان روزهای سخت این ۸ ماه را گذشتنی کرد سپاسگزاریم. از دوستان بسیار عزیز سایت کلمه هم که واقعا یارانی مهربان و دلسوزند سپاسگزاریم.

دورویی به سبک بهارستانی

نمایندگانی که در برابر خشونت عریان علیه مردم کشورمان سکوت کرده بودند و لال شده بودند!
امروز دورویی بهارستانی را باز هم به رخ کشیدند! آٍقایان ! وقتی کوی دانشگاه را به خون کشیدند،کجا بودید؟ چرا کسی برای حفظ جان معترضان بیانیه نداد!

امروز خواندم نمایندگان مجلس شورای اسلامی(!) بیانیه ای در حمایت از معترضان امریکایی جنبش «ضد وال استریت» امضا کردند که امروز از سوی هیئت‌رئیسه مجلس قرائت شد.

در ب ما نمایندگان مجلس شورای خشی از این بیانیه آمده بود : بر خود لازم می‌دانیم به عنوان گوشه‌ای از این خشم همنوایی خود را با جنبش بزرگ ضد سرمایه‌داری اعلام کرده و حمایت خود را از جنبش ضدوال‌استریت در آمریکا و دنباله آن در سراسر جهان اعلام کنیم و از دولت‌های سرمایه‌داری حفظ جان دستگیرشدگان را در سراسر جهان مطالبه کنیم...
 لازم است سردمداران این دولت‌ها که گاه برای آزار گربه‌ای اشک می‌ریزند به پلیس و نیروهای نظامی‌شان دستور دهند که با مردم به جان آمده محترمانه برخورد کنند و به حقوق انسانی معترضان احترام بگذارند(!) و آزادی‌های تضمین شده در قوانین خودشان (!) و اعلامیه جهانی حقوق بشر(!)  را محترم بشمارند.

۱۳۹۰ مهر ۲۴, یکشنبه

باز هم بدون وکیل محکوم کردند...محکومیت فرشته شیرازی

باز هم دادگاه برگزار شد... 
باز هم بدون وکیل محکوم کردند...
باز هم قانون خود نوشته زیر پا گذاشته شد...


دادگاه فرشته شیرازی ششم مهرماه امسال برگزار و رای خود را صادر کرد،او  به دو سال حبس تعزیری و هفت سال ممنوع الخروجی محکوم شده است. اتهامات این فعال حقوق زنان شامل ، تشویش اذهان عمومی از طریق نشر اکاذیب و توهین به مقامات از طریق نوشتن در وبلاگ شخصی اش  بوده است. او از داشتن وکیل به عنوان یک حق طبیعی محروم بوده است.

۱۳۹۰ مهر ۲۱, پنجشنبه

علی تاری صدای مظلومیتمان را شنید و سکوت نکرد... او را به بند کشیدند
















صدای مظلومیتمان را شنید و سکوت نکرد... او را به بند کشیدند...غافلند که او سر افراز امروز و فرداهاست ...




همانطور که قبلا اشاره شد ، صبح روز سه شنبه  19 مهر ماه علی تاری رئیس ستاد انتخاباتی مهندس موسوی در انتخابات سال 88 در مازندران برای اجرای حکم 6 ماهه خود بازداشت و به زندان متی کلای بابل منتقل شد. 

۱۳۹۰ مهر ۱۹, سه‌شنبه

بازگشت علی تاری به زندان متی کلای بابل

امروز 15 مهرماه 1390،  "  حاج علی تاری" به زندان متی کلای بابل جهت سپری کردن محکومیت خود بازگشت. بازگشت این زندانی سیاسی با بدرقه بسیاری از فعالان سیاسی شهرستان بابلسر و بابل همراه بود.

علي تاري رئيس ستاد انتخاباتي محمد خاتمي در انتخابات 76 و 80، رئيس ستاد انتخاباتي اكبر هاشمي رفسنجاني در سال 84 و رئيس ستاد انتخاباتي مهندس موسوي در سال 88 بوده كه در 14 فروردين سال 89 به اتهام نشر اكاذيب از سوي وزارت اطلاعات دستگير شده و دوران بازداشت 3 ماهه خود را در زندان متي كلاي بابل گذرانده بود.

او در دادگاه انقلاب شهرستان بابل و از سوي قاضي باقريان در دو پرونده جداگانه مجموعا به يك سال و نيم حبس تعزيري محكوم شده است. مسئول سابق ستاد تبليغات سپاه مازندران به اتهام توهين به مقدسات به يك سال حبس تعزيري و اتهام توهين به مقام رهبري به 6 ماه حبس تعزيري محكوم شده است. در دادگاه تجدید نظر این حکم بی اساس به شش ماه حبس تعزیری کاهش یافت.

۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه

ملاقات نامه


نوشته زیر یادداشت حنانه نبوی، خواهر ضیا، در صفحه فیسبوک شخصی وی می باشد که به شرح مواجه ی اعضای خانواده با خبر تکان دهنده بازگرداندن ضیا به کارون و توصیف اولین ملاقات آنها پس از این انتقال می پردازد.

دو روز مانده به ملاقات
شنبه- ٢٦ شهریور- ٨ بعداز ظهر- خانه
روز پر تشنجی بود البته همیشه یکروز مانده به حرکت اینقدر در تلاطمیم.
این ملاقات تفاوتی با دفعات پیش داره و اون اینکه، بار اوله که همه اعضای (باقیمانده )خانواده، باهم به ملاقات ضیا میریم.
دوهفته ای از انتقال دوباره ضیا به زندان کارون میگذره.
من خبرش رو توی کافی نت از خبرگزاری کلمه خوندم. یادمه که با تعجب روم روبرگردوندم به سمت دختر دایی ام، وگفتم: اینکه واقعیت نداره!!! اما آخه منبعش هم موثقه!
خونه که اومدم از بابا پرسیدم، وبابا گفت: دیروز ضیا باهاش تماس گرفته وگفته:
- از کارون زنگ میزنه و اینکه لازم نیست نگران باشید، اینجا وضع خیلی بهتر شده... می دونم اونقدر در مورد وضعیتم بهتون دروغ گفته ام که دیگه حرفم رو باور نمیکنید! اما این جا شرایط خیلی بهتر شده...
پدرم البته نتونسته حرفش روباور کنه...
هرکسی که نامه ضیا رو از کارون خونده باشه نمیتونه اینو باور کنه... من هم هنوز نتونستم باور کنم، حتی برگردوندش رو به این زندان لعنتی!
قرار براین شده بود که به مامان نگیم... تا اینکه دفعه بعدی که ضیا تلفن کرد و با مامان صحبت کرد، مامان مشکوک شد... صدای ضیا واضح می اومد در حالیکه کیفیت صدای تلفن کلینیک وحشتناک بود!؟... بعدش هم که یکی از اقوام نادانسته جریان انتقال ضیا رو به مامان  گفته بود، اما مامان تصور کرد که طرف اشتباه میکنه. چون در گذشته شایعات غلط زیادی هم شنیده بود...تا اینکه از ماپرسید.
خیلی خوب چهره ی مامان  رودر اون لحظه ای که مجبور شدیم ماجرا روپیشش اعتراف کنیم در ذهنم نقش بسته!
-آره مامان راستش روز عید فطر منتقلش کردن (نگاه مامان که تا لحظاتی قبل از اون پر از اضطراب وانتظار به لبهای من دوخته شده بود، ناگهان تهی شد ودهان از حیرت نیمه بازش رو ...انگار که میخواست چیزی بگه ..به هم آورد وحرفش رو خورد.)
به هم خیره شده بودیم خوب حس میکردم، که در پس ذهنش با چه سرعتی از این فضا ومکان فاصله میگیره... از من عبور میکنه... میره ومیره به کارون... به مرز زندگی انسانی وحیوانی... به جایی که پسرش منظره ای برای نگریستن، فضایی برای قدم زدن، هوایی برای تنفس، دوستی برای هم صحبتی، وحتی مأمنی برای استراحت واحساسی مبنی بر زندگی کردن نداره...؟؟؟؟؟؟؟؟
ساعت هشت شب بود و مامان اون شب تا ساعت ١٢ که برای استراحت به اتاقش بره، جایی که نشسته بود رو ترک نکرد.
بله... و ما قراره فردا بریم به کارون به همان مرز زندگی معروف...
دقیقا نمیدونیم این هفته ملاقات مردانه است یا زنانه،آخه بلیط رووقتی تهیه کرده بودیم که ضیا توی کلینیک بود ودر اونجا البته نیازی به این محاسبات نبود. ضیا دو ساعت پیش تماس گرفت وبا بابا صحبت کردکه: اگه راهتون ندادن سروصدا راه نیاندازید. واز این حرفا!
اما خب بابا همیشه سبک خودش رو داره واگه قرار باشه تو کارون سرو صدا راه نندازینم،هیچوقت موفق به ملاقات نمیشیم.
همان روز- همانجا- ٩ شب
سرو صدای مامان و روزا از آشپزخونه میاد:
-مادر جون برای مسافرت چی درست میکنی؟ (از اون جایی که ملاقاتمون سه روز طول میکشه روزا این اجازه  رو به خودش میده که اونرو یه مسافرت به حساب بیاره)
-کتلت.
-دیگه چی؟
-همین دیگه کافی نیست؟
-کتلت تموم بشه چی؟ چند تا غذای دیگه هم درست کن؟ آخه من توراه گشنه ام میشه؟
من وشکوفه میخندیم، روزا به شکل با مزه ای شکموئه، آدم کمتر از یه دختر بچه انتظار داره که اینقدر به شکمش اهمیت بده، البته این یه مثل قدیمیه که بچه حلال زاده به داییش میره!
مامان میگه: ضیا همیشه کنار سفره قهر بوده، ودر اشاره به بشقاب برنجش غرولند میکرده:
- پر...پر...
حالا روزا مامان رو ول کرده واومده اطراف ما میپلکه!
-خاله حنا پس هم قطار رفت وهم برگشتمون تلویزیون وکولر داره؟
- آره.
شکوفه: نه، قطار رفت شش تخته است تلویزیون نداره!
-واقعا!ولی کولی کولر که داره؟ نگران نباش روزا جون (دفعه آخری که توی تیرماه رفته بودیم ملاقات، قطار رفتمون معمولی بود. چون قطار درجه یک ساعتش مناسب نبود...)
هوا از قم به بعد واقعا جهنم شده بود،اون شب هیچکدوم  نتونستیم بخوابیم.من ومامان وسمیه ،سه نفری سعی میکردیم روزا رو خنک نگه داریم!! فردای اون روز روزا به ضیا گفت که اون شب تو خواب پنج تا کابوس دیده! وضیا هم از شنیدن حرفاش از خنده ریسه رفت...
وقتی دور هم نشسته بودیم، من سمیه از فرط خستگی به سختی میتونستیم از وسوسه دراز کشیدن میون جمع خودداری کنیم. خوش به حال روزا بود که خیلی سریع توی بغل ضیا خوابش برد...
٢٧ شهریور- قطار سمنان تهران- ساعت ٦:۵٠ صبح
یه ربعی میشه که قطار حرکت کرده،ومن الان از پشت پنجره های پت وپهنش به شوره زار بی انتهای این دشت خیره شده ام. خورشید در حال طلوعه  وآسمون به رنگ سرخ در اومده.
همیشه با دیدن این صحنه به یاد این بیت از شعر خاقانی که در زندان سروده میافتم:
صبحدم چون کله بندد آه دودآسای من     چون شفق در خون نشیند چشم خون پالای من
شاید ضیا هم این شعر رو زمزمه میکرده! البته در قدیم، زمانی که در کلینیک بوده و از آسمون سهمی داشته!
از لحظه خروج از خونه، توی آسانسور وحالا که توی قطار نشستیم.مامان وسمیه دارن لیست وسایل مورد نیاز وچیزهایی که ممکنه جا گذاشته باشیم رومرور میکنن.
روزا با صدای عبور مسئول فروش خوراکی از خواب بیدار شد،بعد با یه قیافه فوق نگران به ما زل زد وگفت: مگه نگفتم برام چیپس بخرین؟
به هر زحمتی بود براش یه چیپس تهیه کردیم.خیالش که راحت شد نشست وپرسید؟
- مامان چند ساعت خوابیدم؟
- یه ساعت؟
- واقعا ولی 2 تا خواب دیدم. اولی اش رو یادم نیست. تودومی خواب دیدم که از قطار پیاده شدیم، پدر جون برام یه عالمه خوراکی خریده بود...چقدر راه مونده؟میخواین بازم بخوابم؟
نمیدونم چرا از همین الان حوصله ام واقعا سررفته!
ساعت ١١ ایستگاه قطار تهران
به محض پیاده شدن،روزا مصراً ازمون خواست که بریم رستوران اما کسی به خواهشش توجهی نکرد.
من وسمیه از ایستگاه خارج شدیم تا یه سری از مایحتاج مون روتهیه کنیم.حالا هم برگشتیم واینجا نشستیم.
ساعت 12:30قطار اهواز حرکت میکنه.
شکوفه اینجا نشسته ومشغول خوندن کتابه.روزا به مسافرهایی که اینور واونور در حال حرکتن زل زده...
سمیه یه مجله دستشه... مامان هم تمام حواسش رو معطوف کرده به اینکه شال رو سرمون خیلی عقب نره!
بابا هم رفته وبا یک  فلاسک آب جوش برگشته،قیافه خیلی خسته ای داره .چند روزیه که فشارش خیلی بالاست، وتقریبا همش سردرد داره! هروقت زیاد ی حرص می خوره اینطوری میشه. نمیدونم علت ناراحتیش انتقال ضیاست یا از دست من ناراحته که پای نصیحت دوستش ننشستم.
حاج آقا دوست بابا هفته گذشته به صورت ناگهانی اومدن ییلاق..به محض ورودشون به خونه بابا میخواست طبق روال سایر مهمونا یه دی وی دی از کوهنوردی بچه های فامیل رو براش  بذاره که ضیا هم بین شون بوده... حاج آقا گفت اول بشین از خودت بگو!اما بابا حرفی جز ضیا نداشت!
حاج  آقا معتقده  جوونایی مثل ضیا که نمیتونن توی کشور ساکت بمونن.نباید ایران بمونن. قبل ماجرای زندان ضیا همیشه به بابا اصرار میکرد که او رو بفرسته خارج.
در مورد وضعیت الان ضیا معتقد بود: با نامه ای که من از ضیا خوندم (نامه کارون)، بعید میدونم که اگه بیاد بیرون دیگه هوس مبارزه به سرش بزنه! مگه یه آدم چقدر توان مقاومت داره...
ضیا راست میگفت،مشکل اینه که ما در خیر خواهانه ترین حالت از دریچه شخصیت خودمون آدما رو قضاوت میکنیم، و بهشون نیکی می کنیم. در حالیکه خواسته های متفاوتی داریم.
روزا و شکوفه و بابا که رفته بودن جایی الان برگشتن، روزا با دست پشتش رو گرفته! شکوفه داره سعی میکنه خنده اش رو کنترل کنه... ظاهرا روزا از رو پله ها سر خورده...
ازش میپرسم :روزا چند تا پله رو اومدی پایین؟ با دست عدد چهار رو نشون میده و اخم میکنه!
ما زدیم زیر خنده...
-    بی ادبا!...
دو تا پسر مازندرانی هم پشت سرمون نشستن، که یکیشون بی وقفه داره از سیاست بحث میکنه.
دوستش که ظاهرا از این بحث یه طرفه خسته شده، پاشد رفت بوفه چیزی بخره!
روزا طبق معمول از دیدن چندتا پسر سر ذوق اومده و به جنب و جوش افتاده...
همان روز- ساعت ۵:١٠ عصر- قطار تهران - اهواز
بعدخوردن نهار و یه چرت دو ساعته بیدار شدیم. من اومدم تخت بالا مشغول نوشتن ام. متصدی  قطار میگه ساعت پنج صبح میرسیم اهواز.
سمیه به روزا قول داده اگه بتونیم بدون دردسر ضیا روببینیم توی راه برگشت بریم رستوران قطار وغذا بخوریم.
وقتی اینقدر بیکار یه جایی نشستی جز خوردن کاری نداری که انجام بدی .
شکوفه ازم میپرسه که:
-  به نظرت ملاقات حضوریه یا کابینی؟ آخه نمیدونم پشت کابین چی بگم؟
ما خانواده ی کم حرفی هستیم که توی موقعیت های از پیش تعیین شده کم حرف تر هم می شیم. اصولا توی ملاقات ها ضیا متکلم وحده است. و تمام مدت در مورد شرایط خوبش اغراق  میکنه!
تا وقت توی اوین بود شرایط کمی متفاوت بود. همیشه حس میکردم ضیا فکر میکنه این یه اتلاف وقت دو طرفه است. خیلی وقتها عجله داشت که زودتر بره، وفقط صحبتهاش با بابا به طول میکشید...
من در اون موقع به اطرافیانم خیره میشدم به خواهرهایی که چطور با برادر هاشون گرم گرفته بودن وچقدر حرف برای گفتن داشتن!...متحیر بودم... اما از زمانی که ضیا به کارون منتقل شده شرایط کمی تغییر کرده. از اون زمان سه بار به ملاقاتش رفتم و هربار حس کردم که اصلا دلش نمیخواد وقت ملاقات تموم شه! و مدام میپرسه چه خبر؟ تو اینترنت از من چی مینویسن؟
حتی یکبار به من گفت :آبجی ..(با صمیمیتی که بین مون سراغ نداشتم،واقعا متحیر وذوق زده شدم)
واینطور ادامه داد:
-    ببین آبجی یه نصیحتی از من بشنو!خواهش میکنم هیچوقت حرف بزرگتر از دهنت نزن،وادعای کاری که توان انجامش رو نداری نکن. مواظب همه حرفایی که میگی باش،تا بتونی بعداًمسئولیت چیزی رو که میگی بعهده بگیری واز خودت دفاع کنی.
-    حنا خداییش هرچی میشی چپ نشو!!من اصلا درک نمیکنم این ادعا رو که همه انسانها باید با هم برابر باشن.اینجا کلی آدم مفلوک وبی خاصیت هست که من اصلا دلم نمیخواد باهاشون یکسان باشم...یه کتابی هم هست که توصیه میکنم حتما بخونیش«جامعه باز ودشمنانش از پوپر» حتما بخونش.
کتاب رو گرفتم تا مطالعه کنم ،اما فکر کنم در این مورد زیاد باهاش هم سلیقه نیستم.
همان روز- ساعت٨:٣٠ دقیقه عصر- همانجا
برق رو خاموش کردیم و تازه همه تصمیم به خواب گرفتن که روزا مامان رو صدا میکنه.
-    مادر جون من دستشویی دارم...
-    پدر صلواتی! تازه داشت خوابم میبرد که بیدارم کردی..
مامان با اکراه بلند میشه وروزا رو به دستشویی میبره.
مجبور شدم برای خوابوندن روزا برم رو تختش دراز بکشم.وقصه دخترک کبریت فروش رو براش تعریف کنم....فکر کنم نقطه اوج قصه برای روزا وقتی باشه که دخترک کبریت فروش کبریت رو روشن میکنه وغاز بریان نمایان میشه....
مثل همیشه گفتن قصه هیچ تاثیری نداشت.همیشه تو فیلما بچه ها وسط یه قصه نیمه کاره به خواب میرن..اما این توی واقعیت هیچ وقت اتاق نمی افته.آخرش مجبور شدم روزا رو تهدید کنم تا بخوابه.الان هم دوباره برگشتم سر جام،اما روزا همچنان بیداره!!!
٢٨ شهریور- ساعت ٤۵: ٦صبح- ایستگاه قطار اهواز
... دفعه قبل همه چیز زیبا تر به نظر می اومد اما حالا این فضا به نظر غم انگیزه...دفعه قبل ضیا تو کلینیک بود اما حالا توکارون.
بار قبل اون همه اش از شرایط خوبش میگفت: از اتاق  6تخته، کولر گازی، عرب های دست ودلباز، گنجشک درخت، آسمون...
میگفت غیر اوین که دوستانش اونجان، اینجا رو به همه جا ترجیح میده!... اما حالا منتقلش کردن.
همان روز- ساعت ٢ عصر- همانجا- پس از ملاقات
امروز برخلاف اونچه تصورش میرفت ملاقات نسبتاً راحتی بود وضیا رو حضوری ملاقات کردیم.
به محض اینکه تاکسی کنار کارون ترمز گرفت همه چیزباورمون شد. دیوارهای آبی رنگ کارون دوباره جلومون قد کشیده بود. رنگ آبی با یه رنگین کمون در امتدادش وکبوتر های سفید در آستانه  ی پر کشیدنی که جابجا رو ی دیوار نقاشی شده بود،مثل طعنه ای زیبا بود اما بر دیوار زندانی مخوف.
ضیا دوباره پشت این دیوارها بدام افتاده بود.
خانواده ما بین عربهایی که اونجا به ملاقات میان خیلی جلب توجه میکنه. در این اثنا که منتظر باز شدن در بودیم خانوم جوونی کنارم نشست واز زندانیم پرسید. من هم براش از ضیا گفتم واز زندانی اون پرسیدم گفت :که برادرش رو تو چند سال اخیر، هربار که شورشی اتفاق میافته بازداشت میکنن .این دفعه آخری نزدیک به یک سال ازش خبر نداشتن وحتی نمیدونستن که مرده یا زنده ...
بعد مدتی طولانی بالاخره در زندان باز شد.
به محض دیدن مأموری که لباس نیروی انتظامی به تن داشت.به سمتش هجوم بردیم تا بلیط رفت وبرگشت قطار رو نشونش بدیم وثابت که کنیم که از راه دور اومدیم به ملاقات، وزمانی هم نداریم.
مأمور گفت که خانم ها میتونن حضوری ملاقات کنن اما آقایون باید نامه داشته باشن! من که هیچ سر در نیاوردم!...
بهرحال بابا به این راضی نشدورفت به ساختمان دفتر مدیرکل زندان های استان خوزستان.
مامان با نگاهی پیروز مندانه نایلونی رو بیرون کشیدوچادر ها رو از داخلش یکی یکی بیرون آورد،تا ما سر کنیم...فکر کنیم یکی از لحظات خوبی که مامان توی این سفر تجربه میکنه ،همین صحنه ای که ماروپیچیده شده توی چادر میبینه..اول ابراز حیرت میکنه که چادر چقدر برازندمونه. وبعد تمام مدت با تلاشی پشتکارانه تر از مامورین زندان مراقبه که چادر از سرمون نیافته...
بعد از ورودمون به داخل ساختمان زندان ،تازه بهمون گفتن که اون مأمور اشتباه کرده وحق ملاقات حضوری نداریم. (احتمالأ متوجه شده بودن که ملاقاتیمون ضیاست.)
من که کم کم داشتم جوش می آوردم هربار که خواستم بلند شم وچیزی بگم بانهیب های مامان عقب نشستم .
سمیه میگفت :
- خب چه فرقی  میکنه ملاقات حضوری یا کابینی ،چرا اینقدر اعصاب خردی پیش بیاریم.
- مهم اینه که از حق خودمون دفاع کنیم.واینکه اوریانا فالاچی میگه:«زندگی جنگ ودیگر هیچ»جنگیدن برای خواسته ها وحقوقت.
- وسمیه با پوزخندی جوابم رو داد.(به معنی بجنگ تا...)
در همین اثنا تلفن زنگ خورد واعلام کردن که باید به ما ملاقات حضوری بدن.بابا  موفق شده بود...
به محض ورود به سالن ملاقات عمومی انگار جریان هوا قطع شده بود .فقط تا بخشی که مربوط به کارکنان میشد کولر کار گذاشته بودن.به یاد حرف علیرضا(همسر عاطفه)افتادم ،که وقتی به ملاقاتش رفتم برای ضیا پیغام داد که بهش بگم:«مرد حسابی ،اینجا  که هتل نیست ومارو هم برا ی تفریح نفرستادن!»این پیغام رو بعد از نامه کارون ضیا گفت.(با ذکر این نکته که شرایط زندان سمنان هم به وخامته کارونه...از لحاظ تراکم به مراتب بدتر)
در اینجا بابا به ما پیوست وبه اتفاق به سالن ملاقات حضوری رفتیم ومنتظر ضیا شدیم.
آقایی که مسئول ملاقات بود، از دست بابا بخاطر ملاقاتش با مدیرکل خیلی عصبانی به نظر میرسید...وبا اکراه در سالن ملاقات حضوری رو باز کرد..اینجا هوا کمی بهتر بود ولی باز هم احساس میکردی که ستون سنگینی از هوا روی قفسه سینه ت سنگینی میکنه.اینجا باید منتظر ضیا می شدیم.
بعد مدت زمان بیست دقیقه سرباز ی دررو باز کرد و ضیا وارد شد... با همان  چهره ی خندان همیشگی.بعد سلام واحوالپرسی و روبوسی، دور یه میز نشستیم.
سمیه که بعد از انتقال ضیا هر ظهرو شبی رو که خوابیده بود خواب ضیا رو دیده روبود. طبق معمول باوجود تمام شور والتهابی  که قبل ملاقات داشت، با دیدن ضیا انگار که یه سوزنی رو به بادکنکی  فرو کنی پنچر شده بود.
-    داداش تورو بخدا راستش رو بگو اینجا وضعتون چطوره؟
-    - بذار من هم ایرادها وهم خوبی های اینجا رو بگم تا باورتون بشه،ایرادش بی دروپیکر بودن اینجاست!(این نکته ایه که برای ماهم به عنوان ملاقات کننده مشهوده، هیچوقت نمیفهمی که توی این زندان طرف حسابت کیه!) ولی باور کنین تمام مشکلاتی رو که تو نامه کارون بهشون اشاره کرده بودم رو سعی کردن تو این بند،برطرف کنن.
توالت،دستشوئی ،مایع دستشوئی،اجاق گاز ،آشپز خونه،تراکم بند...همه چیز بهتر شده!
میپرسم هواخوری چی؟
کمی طفره میره، "همون قبلیه دیگه"...و بعد سعی کرد مساحتش رو تو ذهنمون تصویر کنه! (همون هواخوری با یه صفحه سیمی مشبک روی سقف)
مامانم  پا شده وسرشونه های ضیا رو مالش میده!
-    مامان جان تورو بخدا پول تو حسابت رو برای خودت خوراکی ومیوه بخر!
-    بابا بخاطر دوربینیش دور ترین صندلی به ضیا رو انتخاب کرده،ولحظه ای از ضیا چشم بر نمیداره!..
و باز ضیا از پی گرفت:
-    اینجا گاز هم داریم. میتونیم واسه خودمون آشپزی کنیم.کلینیک یه بدی ای که داشت این بود که به خاطر نداشتن گاز مجبور بودیم فقط غذای زندان رو بخوریم.
بعد شروع کرد به تعریف کردن حوادثی که از ملاقات قبل به این ور اتفاق افتاده بود:
-    یه بار یه هیئت بزرگ بازرسی از زندان ،اومده بودن به کلینیک،دنبال من گشتن که این ضیا نبو ی که اینقدر برای ما دردسر درست کرده کجاست که ببینیمش !
طرف از دیدن من خیلی ابراز تعجب کرد که:
- ما فکر کردیم الان با یه مرد بزرگ و چارشونه روبرو میشیم،ضیا نبوی که میگن تویی!!؟تورو باید ببرن کانون اصلاح وتربیت جای زندان؟
ضیا در جواب گفت: هر جور که صلاح میدونین؟
بعد هم کمی از خاطرات زندان اوین واز دوستانش گفت .ازم پرسید که نوشته هاش تو اینترنت هست ؟میخوننشون؟نظرات چیه؟انتقادی؟
-    آره .همه نوشته ها رو دیدم.زیاد نظری داده نمیشه.انتقاد خیلی کم!بهرحال به عنوان یه زندانی سیاسی کمتر انتقاد میکنن!امیدوارم حداقل بخونن...با این حجم مطالب اینترنتی انتظار زیادیه!
-    خودت چی؟ نوشته ها رو خوندی ؟ نظرت چیه؟
-    یه نکته ای توی نوشته هات هست،اینکه اونقدر خوب وساده افکارت رو بیان میکنی،وشفاف خودت رو تحلیل میکنی!!
حرفی که در مورد سخن گفتن از درون تجربه ی زیستی میزنی رو هم خیلی قبول دارم....همیشه به مامان میگم از درون تجربه ی زیستیش حرف بزنه!
ضیا میخنده...
دو ساعتی میشد که نشسته بودیم .مسئول ملاقات با عصبانیت هی این طرف واون طرف میرفت،ولی نمیگفت که وقت ملاقات تمومه!
ضیا معتقده که ازش حساب میبرن...اما فکر کنم این رفتارش ناشی از ملاقات بابا با مدیر کله...
بالاخره تصمیم گرفتیم مسئول ملاقات رو بیش از این عصبانی نکنیم وبلند شیم واز ضیا خداحافظی کنیم.
خداحافظی در سالن ملاقات حضوری... این موقعیت آزاردهنده ای که منطق احمقانه ای برش حاکمه. تفاوت زندانی وملاقاتی ،وتفاوتی زندگی ای که در روزهای آینده خواهند داشت، تنها به انتخاب در خروجی بستگی داره...
اگه دو تا سرباز بزور بیان ودست ضیا رو بگیرن،وبه سمت در ببرن برام قابل هضم تره!تا تلخی ای که انتخاب تسلیمانه ضیا برای رفتن از اون در در وجودم حل میکنه...
نمیدونم وقتی برای من اینقدر آزار دهنده است اون چه حسی داره.برای ساعاتی موقعیتش با ما یکسانه وهیچ تفاوتی بین مون نیست. برای ساعاتی اون در آزادی ما شریکه. اما؟!...
ناگهان باید از اون در خارج شه و شاهد آزادی ما باشه... چون فقط در دیگه ای رو انتخاب میکنیم. وقتی آخرین نگاهها رو بهم میندازیم... می دونم توی اون لحظه ای قرار داره که نمیدونم چطور تحملش میکنه.
این حس توی ملاقات کابینی نیست... چون زندانی تا انتها با یه مرز شیشه ای با آزادی فاصله داره.
حالا که اومدیم اینجا وتوی سالن ایستگاه قطار نشستیم. احساسی به مراتب بهتر از صبح داریم. شاید در واقع این مائیم که به این ملاقاتها نیاز داریم تا بیایم واز ضیا روحیه بگیریم.
حالا اینجا به صندلی تکیه داده ام. به منظره ی مردم در تکاپو خیره شده ام. یه هندز فری توگوشم، و سعی میکنم موقعیت اطرافم رو طور دیگه ای تفسیر کنم. با خودم میگم امروز هم گذشت و فردا روز دیگری است...
فردا برای من، دخترکناری، مردی که رو ردیف صندلی های جلو بی خیال دراز کشیده، نظافتچی  که با جارو اینور واونور میره و برای ساعت ها یه کار تکراری رو انجام میده. برای همه مون فردا میتونه روز دیگری باشه... در صورتی که بخوایم... امابرای ضیا که قراره هشت سال دیگه دیوارهای کارون چشم اندازش باشه... تا هشت سال دیگه فردا روز دیگری نخواهد بود...


منبع : دانشجو نیوز