۱۳۹۰ دی ۲۰, سه‌شنبه

"یک روایت کاملا شخصی از روستا" از دست نوشته های ضیا نبوی


ضیا نبوی، دانشجوی محروم از تحصیل یکی از زندانیان حوادث پس از انتخابات است. او دو سال و نیم است که در زندان به سر می‌برد و نیمی از این مدت را نیز در زندان کارون اهواز در تبعید گذرانده است. ضیا تنها به دلیل اینکه یک دانشجوی ستاره دار است با بد‌ترین اتهامات مواجه و به شیوه‌ای ناعادلانه به زندان کارون اهواز تبعید شد، او حتی یک ساعت از مدت حبس را هم بیرون از زندان نگذرانده و از هرگونه مرخصی محروم بوده است.
ضیا نبوی هم اکنون شرایطی را در زندان کارون اهواز تجربه می‌کند که برای خیلی‌ها حتی تصورش ممکن نیست. او چندی پیش در نامه‌ای سرگشاده خطاب به مسوولان درباره وضعیت این زندان افشاگری کرد. وضعیتی که به قول او توصیفش از عهده قلم و حتی هر گونه دوربین فیلم برداری و عکاسی خارج است و تنها مرزی بین زندگی انسان و حیوان را به نمایش می‌گذارد.
او با چشمان دقیق یک دانشجوی مهندسی امکانات و شرایط بهداشتی این زندان را توصیف می‌کند. ضیا در این نامه نوشت: «آنچه در اینجا می‌گذرد حقیقتا «ورای حد تقریر» است و قابل بازنمائی نیست! من چنین وضعیتی را نه پیش از این تجربه کرده بودم و نه جائی خوانده یا شنیده بودم. هیچ فیلمی یا داستانی تاکنون زندان را این گونه تصویر نکرده بود و هرگز در مخیله‌ام هم نمی‌گنجید که چنین جایی ممکن است وجود داشته باشد! شاید بتوان گفت که همهٔ مصیبت‌های اینجا از این نکته بر می‌خیزد که انسان در یک محیط بسیار کوچک و بسته و به غایت آلوده با شمار زیادی از انسان‌های متفاوت و نامتناجس مواجه است و مجبور است تمامی لحظات خود را در چنین وضعیتی بگذراند. واقعا برای خودم هم جای سوال است که چگونه می‌توان توصیف کرد جایی را که حتی هوای سالمی برای تنفس و یا چند متر فضای خالی برای قدم زدن وجود ندارد! در این چند ماهی که در این زندان به سر می‌برم گاهی وقتی افکار و رفتارم را در طول شبانه روز مرور می‌کنم به نتایج عجیبی می‌رسم، احساس من این است که کم کم زندگی‌ام از محتوای انسانی تهی می‌شود.»
ضیا نبوی، چندی پیش و اندکی پیش از بیست و هشتمین سالروز تولدش، در نوشته‌ای از زندگی خودش، بچگی و تجربیاتش نوشته است.
ضیا نبوی با حکم قاضی پیر عباسی، رییس شعبه ۲۶ دادگاه انقلاب حکم ۱۵ سال زندان در تبعید را دریافت کرد. این حکم بعدا در دادگاه تجدید نظربه یازده سال زندان در تبعید تبدیل شد. حکمی که دریافت آن برای انسان ملایم و منطقی مثل ضیا که تنها اتهامش اعتراض به محرومیت خود و دیگر دانشجویان از حق تحصیل بوده حیرت آور است. او همچنین اتهام ارتباط با منافقین را که بر اساس آن به تبعید محکوم شده است همواره رد کرده و انزجار خود را نسبت به این گروهک تروریستی بار‌ها اعلام کرده است. ضیا نبوی دانشجوی محروم از تحصیل، فقط ۲۸ سال دارد و در یکی از بد‌ترین زندان‌های کشور شاهد فاجعه بار‌ترین شرایط انسانی است.
متن کامل این نوشته  به شرح زیر است:

تکه پاره‌های زندگی ۴: یک روایت کاملا شخصی از روستا
و من کی کاملا صادق‌تر و شفاف‌تر از زمانی هستم که خود دنیا هستم!؟ آلبر کامو، یادداشت‌ها
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه‌ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت
«سهراب سپهری»
۱-بعضی وقت‌ها نفس قلم دست گرفتن و نوشتن نشان از یک کمبود و نارسائی در زندگی شخصی انسان داره یعنی اگه اون مشکل و فقدان نمی‌بود، نوشتن هم ضرورتی پیدا نمی‌کرد. این متنی که روبروی شماست هم احتمالا از همین دست مطالبه. اگه من این فرصت رو داشتم که طبیعت رو از نزدیک تجربه کنم و در اون بگردم و تماشا کنم دیگه این متن به وجود نمی‌اومد. اون تجربه چنان کامل و کافی و خود بَسَنده بود که جایی برای نوشتن و حرف زدن باقی نمی‌گذاشت… مساله اما اینجاست که من الان توی زندانم و از این تجربیات خبری نیست.
زندان برای من زمانی به معنای دقیق کلمه زندان می‌شه که حس و حال پرسه زدن در طبیعت به جونم بیافته، این جور وقت‌ها نمی‌تونم توی جایی که هستم بند شم و دلم می‌خواد مثل یه گلوله توپ شلیکم کنند به جائی که کوه و باد و درخت و سبزه رو با هم داره تا اونجا دوباره فراموش کنم که مرزی هم بین موجودات هست و انسانی هم وجود داره..!
۲- بهانه این نوشته مشاهده یک گفتگو بود، قضیه از اونجا شروع شد که دو نفر از دوستان زندانی داشتند درباره تفاوت کشت یونجه توی اهواز و ارومیه صحبت می‌کردند و این گفتگو من رو به یاد تابستونهایی که توی روستا گذروندم و خاطراتی که با مزارع یونجه داشتم انداخت. طاقتم نشد که پیش شون بشینم و شروع به قدم زدن کردم تا تصویر خاطراتم رو زنده کنم… یادمه بچه که بودم برّه بزغاله‌های پدر بزرگم رو برای چرا توی یونجه‌ها می‌بردیم و اونجا باهاشون بازی می‌کردیم. یادمه اینقدر با این گوسفند‌ها همدلی! کرده بودم که خودم وقتی چشمم به یونجهٔ سبز و تازه می‌افتاد اشتهام تحریک می‌شد..! بگذریم… به هر حال این قضیه بهونه‌ای شد تا تصمیم بگیرم در مورد روستای خودمون و خاطراتی که با اون دارم مطلبی بنویسم. البته خودم هم می‌دونم که از نظر بعضی افراد چنین متنی در شأن یک زندانی سیاسی نیست اما خب من هم خودم رو خیلی سیاسی تعریف نکرده‌ام و این مطلب رو هم به منظور اثر گذاری اجتماعی‌اش نمی‌نویسم. در ضمن در مورد این مطلب با یکی از دوستان صاحب ذوق مشورت کردم و او هم در جواب جمله‌ای گفت که خیالم رو راحت‌تر از پیش کرد. اون جمله این بود که «که تو با این مطالبی که نوشتی تا حالا رسوای عالم هستی! این رو هم بنویس چیزی از دست نمی‌دی..!!»
۳-من این فرصت رو داشتم که در دو جغرافیای متفاوتی زندگی کنم از طرفی متولد شهرم و اونجا بزرگ شدم و تحصیل کردم و خیر سرم متمدن شدم، از طرف دیگه اکثر تعطیلاتم را توی روستا گذروندم و این به این علت بود که که پدر و مادرم متولد روستا بودند و وابستگی‌های خانوادگی همیشه اونا رو به روستا و جغرافیایی که در اون بزرگ شدند پیوند می‌داد. با اینکه مدت زمانی از کودکی من که درشهر گذشته به نسبت زمانی که در روستا گذروندم خیلی بیشتره اما خب اگه زمان رو در معنای کیفی و بهره ورانهٔ اون در نظر بگیریم زندگی من در شهر تنها حاشیه‌ای بر متن کودکی من در روستا بود. در نسبت با روستا، شهر برای من یک زندان بود که تنها با این توجیه قابل پذیرش بود که تاوان خوشبختی من در روستاست! من پیش خودم فکر می‌کردم که اگر قرار باشه تمام وقت توی روستا باشم این قدر خوشبخت می‌شم که در حق انسانهای دیگه بی‌عدالتیه!! (زمان نیاز بود تا من بفهمم که احساس خوشبختی‌ام در روستا تنها به این دلیله که قرارنبود تمام وقت اونجا باشم!) یادمه توی بچگی بار‌ها از خودم می‌پرسیدم آیا ممکن بود اتفاقی بهتر از اینکه صاحب چنین روستایی هستم برام بیفته؟ جواب کودکی‌ام مطلقا «نه» بود! حقیقتش گذر زمان در این پاسخ کودکانه خیلی تغییر ایجاد نکرده…
۴-روستای ما «چَه سَر» در واقع یک مزرعه کوچک و خانوادگی در سه یا چهار کیلومتری یک روستای خیلی بزرگ‌تر به اسم «چاشم» قرار دارد مکانی در مرز بین استان سمنان و مازندران که آب و هوایی کوهستانی و ییلاقی دارد و به همین دلیل به جز ماه‌های گرم سال در دیگر اوقات خالی از سکنه است. عمر این آبادی هم زیاد نیست و آباد شدن این مکان به دست پدربزرگ مادری من بود که گویا روح بزرگ و خلاقش به او اجازهٔ آرام و قرار نمی‌داده و این آبادی هم آخرین محصول زندگی پر فراز و نشیب‌اش بود. او پس از یک دوره بزرگی کردن و کدخدایی کردن در روستای چاشم وتلاش برای توسعهٔ اونجا تصمیم می‌گیره که همهٔ سرمایهٔ شخصی‌اش روبفروشه صرف آبادکردن محل جدید که همون «چَه سَر» خودمونه بکنه که برخی هم گاهی به احترام پدر بزرگم به آن «صمد آباد» می‌گویند… او سه دهه پیش در حالی چشم از دنیا فرو بست که هنوز عمرش از پنج دهه خیلی نگذشته بود. و اتفاقا در همون محلی به خاک سپرده شد که خودش آباد کرده بود… بر روی سنگ مزار مردی که دنیای بزرگش در جغرافیای کوچکش نمی‌گنجید و همت بلندش تاب خانه نشینی اجباری و جفاکاری حسودان و رشک بران رو در پایان عمر نداشت، چقدر خوب این شعر انتخاب شده بود: جای آن است که خون موج زند در دل لعل/ زین تغابن که خزف می‌شکند بازارش…
۵-آنارشی حاکم بر زندگی در روستا بیش از هر چیز در کودکی من رو جذب می‌کرد در واقع روستا فرصتی بود که من در حد سن و سالم قرار بگیرم و بچگی کنم. آخه وقتی توی شهر بودم نمی‌دونم به چه دلیل احساس می‌کردم که باید خیلی با شخصیت و فهمیده باشم و بزرگ‌تر از سن خودم نشون بدم. در واقع به جز فوتبال بازی کردن و کارتون دیدن که هنوزم ازشون سیر نشدم و جزء تفریحات بچگانه است، باقی اوقات توی شهر رو توی کتابخانه‌ها می‌گذروندم و کتاب می‌خوندم. بدون اغراق باید بگم اون قدر که من فقط در سه سال راهنمایی کتاب خوندم در تمام دوران دانشجویی‌ام نخوندم! من هم البته خوب می‌دونم که اون کتاب خوندن‌ها چندان فایده‌ای توی زندگیم نداشته اما خب شما نمی‌دونید چه کیفی داشت وقتی اطرافیان از من به عنوان یه بچهٔ باهوش و با مطالعه نام می‌بردند!… بر عکس این وضعیتی که گفتم وقتی به روستا می‌رسیدم همه چی عوض می‌شد. اونجا آخر بی‌فرهنگی بودم. نه به شخصیتم فکر می‌کردم نه به حرف دیگران، نه به کتاب، نه به لباس و نه به رفتار و هیچی که هیچی. در واقع اونجا اصلا فکر نمی‌کردم…!! صبح‌ها تیر و کمونم رو بر می‌داشتم و از خونه می‌زدم بیرون و هیچ کس هم نمی‌گفت کجا می‌ری و کجا می‌ای؟ گاهی کیلومتر‌ها می‌رفتم بدون اینکه کسی رو ببینم. توی شهر همیشه با افرادی مواجه می‌شدم که به من نگاه می‌کردند و این نگاه‌ها دنیای من رو می‌تراشید و کنترلم می‌کرد، توی روستا امّا از این نگاه‌ها خبری نبود. این قضیه نوعی احساس آزادی و یله گی رو در من به وجود می‌آورد که دقیقا هم طراز آرزوهام بود و حقیقتا چیزی بیشتر از اون نمی‌خواستم. درک اهمیت و لذت این احساس آزادی فقط در کنار مقایسهٔ اون با انضباط درونی‌ای که در شهر به خودم هموار می‌کردم قابل فهمه. در واقع کودکی‌ام در شهر به من نوعی درونگرایی و در خود فرورفتگی می‌داد و در روستا جلوه‌ای برونگرایانه و اجتماعی پیدا می‌کرد. حدس من اینه که مخاطب در طی خواندن این نوشته به این نتیجه می‌رسه که من دارم سوگیری‌های روستایی از خودم نشون می‌دم و در مورد شهر بی‌انصافی می‌کنم. بنابراین لازمه که همین جا این نکته رو توضیح بدم که اگر چه تجربیات من روستا برام لذت بخش بوده و هست و فعلا دارم درباره اون می‌نویسم اما خب کاملا متوجهم که اگر امروز می‌تونم به اون گذشته فکر کنم و درباره‌اش بنویسم دقیقا ناشی از همون پیچیدگی‌های است که از رهگذر زندگی در شهر برای من ایجاد شده است. حتی همهٔ اون کتابهایی که در بچگی توی شهر خوندم و حتی اسم خیلی هاش هم یادم نیست و خیلی وقت‌ها از اون وقت تلف کردن‌ها خنده‌ام می‌گیره، حداقل از این لحاظ فایده داشته که به من این توانایی رو داده که خودم رو روایت کنم…
۶-من خیلی خوش دارم به خودم بقبولانم که همه توانایی هام در زندگی حاصل تلاش خودمه و اون رو به کسی بدهکار نیستم اما خب گاهی مثالهای نقضی برای این ادعا پیدا می‌شه که کاریش نمی‌شه کرد! محبتی که بچه در کودکی از اطرافیانش دریا فت می‌کنه و امنیت روانی حاصل از اون نقشی غیر قابل انکار در شکل گیری شخصیت بچه داره و این نکته ایه که انسان در مواجهه افرادی که در کودکی دچار کمبود محبت بودند و کاملا احساس می‌کنه… من بار‌ها از اعضای خانواده‌ام این تذکر رو دریافت کردم که اعتماد به نفسم رو (که البته کاذبه!!) مدیون توجه‌ها و محبت‌های مادربزرگ پدری‌ام هستم که متاسفانه یا خوشبختانه بین من و نوه هاش فرق می‌گذاشت. تبعیضی که اگرچه عقلم نمی‌پسندد ولی احساسم آن را خوش داشت. من واقعا یادم نمی‌آد که در طی این همه سالی که تابستون‌ها سربار مادربزرگم بودم، حرف غیرمحبت آمیزی به من زده باشه و یا در یک مسئله و مشکل طرف من رو نگرفته باشه…! جالب اونجاست که بقیه اقوام و اعضاء روستا هم، به خصوص اون‌ها که سنی ازشون گذشته بود، به من توجه ویژه داشتند و هیچوقت کاری نمی‌کردند یا چیزی نمی‌گفتند که مایهٔ ناراحتی من بشه و مجموعه این قضایا من رو دچار این سوء تفاهم کرده بود که همهٔ آدم‌ها از من خوششون می‌آد!! (ته مانده‌های این توهم، توی زندان به تمامی از بین رفت!) اگر چه تصور من اینه که در مورد این تبعیض‌ها با جنبه بودم اما در ‌‌نهایت امر قبول دارم که نوعی خود شیفتگی مزمن از این توجه‌ها گریبانگیرم شده که ظاهرا قرار هم نیست ولم کنه! در ضمن این تبعیض‌ها فقط منحصر به کودکی هم نبود و هنوز هم ادامه داره.. همین چند سال پیش سر سفرهٔ افطار مادربزرگم به او اعتراض شده بود که چرا با اینکه ضیا هیچوقت روزه نیست باز هم بیشتر به او توجه می‌کنی!؟ مادر بزرگم هم البته به زبان محلی توجیه آورد که برگردونش به زبان فارسی اینه «ضیا روزه است چون نیتش پاکه»!!
۷- احساس من اینه که همیشه توی روستا نخودی بودم. نخودی بودن به این معنا که حضور جدی و مسوولانه‌ای نداشتم و کسی از من انتظاری نداشت. بقیه هم سن و سالهای من معمولا در خانواده هاشون صاحب زمین کشاورزی بودند اما ما توی روستا چیزی نداشتیم که مایه مسوولیت من بشه. در ضمن من توی گروه هم بازی هام هم کوچک‌ترین فرد بودم و توی همین ارتباطات هم کسی از من توقعی نداشت. تبعیض‌هایی هم البته به نفع من اعمال می‌شد که منشأ و مصدر اون مادربزرگم بود و در کل این عوامل دست به دست هم می‌داد تا من هیچوقت نقشی جدّی رو در روستا بازی نکنم. یادمه وقتی توی گروه دوستی مون برای همدیگه اسم‌های مسخره می‌گذاشتیم، اسم من شده بود «آقای شل و ول» و این کنایه آشکاری بود به تنبلی و بی‌خاصیتی من! حق هم داشتند هم سن و سالهای من تقریبا همه کارهای حرفه‌ای روستا رو زود یاد گرفتند مثل دوشیدن شیر گاو و گوسفند، آبیاری زمین کشاورزی، چوپونی کردن و خیلی کارهای دیگه که من هنوز هم این کار‌ها رو بلد نیستم، حتی بلد نیستم به زبون محلی حرف بزنم! تنها کسی که در برابر این وضعیت مقاومت می‌کرد پدر بزرگ پدری‌ام بود که هیچ وقت بین نوه هاش تفاوت قائل نمی‌شد و اگر می‌خواست به اون‌ها مسوولیتی بسپاره به من هم در حد سن و سالم مسوولیتی می‌داد. یادمه وقتی فصل درو می‌شد ما رو هم همراه خودش می‌برد. یه داس کوچولو هم به من می‌داد تا درو کنم. من هم که طاقتم نبود همراه و هم پای بقیه کار کنم، یک باریکهٔ خیلی کوچیک رو می‌گرفتم و می‌تراشیدم و سریعا از اون طرف زمین کشاورزی سر در می‌آوردم! پدربزرگم هم همیشه مسخره‌ام می‌کرد و می‌گفت که تو کار نمی‌کنی، فقط برای گربه‌ها راه درست می‌کنی..! آخر تابستون هم که می‌شد همیشه یک برّه یا بزغاله برای من کنار می‌ذاشت که مثلا مزد به اصطلاح کارهای من بود!.. بزرگ‌تر که شدم البته از تنبلی‌ام خیلی کاسته شد و من کم کم سعی کردم آدم فعال و موثری باشم، حتی کم کم از کار یدی خوشم اومد. کار کردن اگر ایده‌اش از خود آدم باشه و نتیجه‌اش هم ملموس باشه خیلی تاثیر مثبتی داره و معنابخش زندگیه و این نکته ایه که فهمش رو مدیون روستا هستم.
۸ – مناسبات میان انسان‌ها و حیوان‌ها توی روستا، مسئلهٔ جالب و مهمیه چرا که گاهی سطح تعاملات میان آدم‌ها و حیوان‌ها، بیشتر از سطح تعامل انسان‌ها با انسانهاست! توی روستا تعداد دفعاتی که چشم آدم به یک حیوان می‌افته و یا به اون فکر می‌کنه یا با اون کار داره، گاهی بیشتر از آدمهاست. ارتباطاتی که خودم با حیوان‌ها توی روستا برقرار می‌کردم رو می‌شه به سه دسته تقسیم کرد. دستهٔ اول ارتباط با جانورهایی بود که خود رو به عنوان دشمن شون تعریف کرده بودم. حیواناتی مثل موش، گنجشک، مارمولک، سوسمار و در کل همهٔ حیواناتی که زورم به اون‌ها می‌رسید. من واقعا نمی‌دونم که این بیرحمی رو توی بچگی از کجا آورده بودم آیا ریشه درکودک بودن داشت یا به این دلیل بود که همهٔ بچه‌ها همین کارو می‌کردند؟! اما انگاری به صورت سیستماتیک من رو طوری تعریف کرده بودند که وقتی چشمم به این موجودات می‌افتاده، می‌بایست یک بلائی به سرشون می‌آوردم! گاهی ساعت‌ها وقت می‌گذاشتم که یک موش بد بخت رو از توی سوراخش بیرون بکشم و با تیرکمون بزنمش. انصافاً چه شانسی داشتند این موجودات که نشونه گیری‌ام خوب نبود! دستهٔ دوم ارتباط با حیواناتی بود که اون‌ها رو دشمن خود می‌دونستم و از شون می‌ترسیدم. حیواناتی مثل گرگ و گراز و خرس و حتی پلنگ که به صورت بالقوه در روستای ما کوههای اطرافش وجود دارند و اگرچه جز درموارد خیلی خیلی خاص به انسان حمله نمی‌کنند و لی خب ترسیدن این چیز‌ها سریش نمی‌شه! یادمه یک شب موقع قدم زدن چشمم به یک خرس توی باغ افتاد که البته بعد از دیدن من فرارکرد اما من چنان ترسیده بودم که تا چند ثانیه حتی جرأت داد کشیدن نداشتم! دستهٔ سوم ارتباط با حیواناتی بود که او ن‌ها رو تقریباً دو ست و رفیق خودم می‌دونستم، حیواناتی مثل گاو، گوسفند، الاغ، سگ…… از این دست بودند. رفاقت من با این حیوانات البته خیلی وقت‌ها تیره هم می‌شد اما خب درآخر کار هردو طرف می‌دونستیم که متحد استراتژیک هستیم و منافعمون به هم گره خورده است! جالب اینجاست که گاهی این حیوانات صلاح من رو از خودم بهتر می‌دونستند! یادمه یکبار دریک هوای کاملاً مه آلود، همراه بایک الاغ توی کوه‌ها گم شده بودم و الاغ بد بخت رو هم به زور به دنبال خودم می‌کشیدم. من محیط رو نمی‌شناختم که سعی می‌کردم با حدسهام جهت یابی کنم اما در ‌‌نهایت به جائی رسیدم که به معنای دقیق کلیه امیدم رو از دست داده بودم! توی اون شرایط ترسناک تصمیم گرفتم به تجربهٔ الاغ اعتماد کنم و برای همین سوارش شدم و اختیار خودم رو به دست اون دادم و او هم که اون محیط رو کاملاً بلد بود، من رو دقیقاً بـــــه مقصد رسوند! اونجا بود که ایمان آوردم به اینکه اعتبار تجربه بیشتر از عقله، حتی اگر تجربه، تجربهٔ الاغ باشه و عقل، عقل و ضیاء نبوی…..! راستش رو بخواید بدون شوخی هرچی زمان می‌گذرد، می‌بینم که تو قعات و انتظاراتم از انسان داره سیری نزولی رو طی می‌کنه و به جاش اعتبار و جایگاه حیوانات دارد بالا و بالا‌تر می‌رد. یک جورهائی می‌شه گفت که مرز و فاصلهٔ بین انسان و حیوان باگذر زمان داره توی ذهنم کمرنگ‌تر می‌شه، البته برای این ادعا توصیحاتی نظری لازمه که فعلاً فرصتش نیست، اما خب چنین نگاهی توانایی انسان رو در کنار اومدن با وضعیت‌های سنجیده و احمقانه‌ای که علی الخصوص توی این مملکت زیاد پیش می‌آد، بیشتر می‌کنه. توی چنین شرایطی می‌تونی به خودت بگی که فاصلهٔ آدم‌ها با حیوانات اونقدر‌ها هم زیاد نیست، زیاد متوقع نباش…!
۹- اگه ادعا بکنم که چوپانی کردن کار خیلی قشنگیه (البته نه به صورت دائمی) شاید مخاطب خنده‌اش بگیره، اما خب اون کسی که یک بار این کار رو تجربه کرده باشه می‌فهمه که من چی می‌گم! توی روستا قبل از اینکه تابستون بیاد گوسفند‌هایی که شیرده نیستند رو از بقیهٔ گوسفند‌ها جدا می‌کنند و می‌برند توی کوه‌ها و ارتفاعاتی که مراتعش بهتر و سرسبزتره نگه می‌دارند. معمولاً دو نفرهم به صورت دائم همراه همین گله هستند که یکی شون چوپان اصلیه و مسئولیت گله در واقع به عهدهٔ اونه، نفردوم که معمولاً کم سن و سال تره، کسیه که کارهای حاشیه‌ای مثل غذا درست کردن، تهیهٔ هیزم و آب آوردن ازچشمه رو انجام می‌ده دو نفری که گاهی تا ماه‌ها هیچ آبادی یا تمدنی رو نمی‌بینند و توی همون ارتفاع زندگی می‌کنند. حدود ده دوازده سال پیش یک بار با اصرار تونستم خانواده رو قانع کنم که برم و یک هفته‌ای رو اونجا بمونم و اتفاقاً اون تجربه از بدیع‌ترین تجربیات من در زندگی روستائی شد. اولین چیزی که او ن تجربه رو بدیع می‌کرد تنهائی‌اش بود اون مکان از هر آبادی‌ای کیلومتر‌ها فاصله داشت و من هم برای اولین بار توی زندگی چنین فاصله‌ای رو از اجتماعات انسانی گرفته بودم. (واقعاً آدم فقط توی چنین تنهائی هاست که متوجه می‌شده چقدر و تاچه حدی یک محصول جمعیه!!) دومین چیزی که او ن تجربه رو بدیع می‌کرد، حضور مداوم انسان درون طبیعتی بود که به لحاظ زیبائی ازهر نقطهٔ دیگری در روستا قشنگ‌تر بود. شاید هم من در مورد زیبائی او نجا دچارتوهم باشم اما خب احساس من این بود که فقط و فقط تماشای طلوع و غروب خورشید دراون ارتفاع، اگه با هوشیاری تمام همراه باشه، می‌تونه تا مرز دیوانگی آدم روپیش ببره! نکتهٔ سوم ترس و استرس بود که معمولاً همراه انسان بود، چون در اون ارتفاع گرگ وخرس و پلنگ هم پیدا می‌شد و اگرچه این قضیه خیلی بعید بود اما خب دلهره‌اش آدم رو ول نمی‌کرد. نکته چهارم ارتفاع او منطقه بود. ارتفاعی بالای دوهزارم‌تر که از روی اون انگار دنیا زیر پاهای آدم قرارداشت، حتی گاهی ابر‌ها هم پائین‌تر از اون ارتفاع حرکت می‌کردند. نقطه اوج زیبائی اونجا اما شب‌ها بود که کنار یک کلبهٔ کوچیک و همینطور گله‌ای که خوابیده بودند، آتیش روشن می‌کردیم و می‌نشستیم. صدای جیرجیرک‌ها، آتیشی که شعله می‌کشید، سنگ هائی که گاهی از گرما می‌ترکیدند، آسمون پرستاره‌ای که توی اون ارتفاع تازیرپای انسان کشیده می‌شد. صدای پارس کردن سگ‌ها نورچراغهای روستاهائی که از کیلومتر‌ها دور‌تر دیده می‌شد، همه و همه ترکیب حسی عجیبی از زیبائی، اعجاب، آرامش، ترس و غربت رو در انسان به وجود می‌آورد که اصلاً نمی‌شه فراموش کرد. گاهی از خودم می‌پرسیدم که آیا چوپان‌ها هم چنین احساسی نسبت به این وضع دارند؟ درپاسخ اگرچه نمی‌شه مطمئن بود اما بایک قطعیت زیاد می‌شه گفت که نه، اون‌ها اصلاً ازموقعیتی که توش بودند لذت نمی‌بردند! دو عنصرعادت و اجبار زیبائی اون وضعیت رو تا حد خیلی زیادی براشون از بین برده بود…..
۱۰- بچه که بودم، یکبار خواب دیدم که از روی کرهٔ زمین افتادم و بعد از کلی سقوط درون فضا، به ته جهان رسیدم! ته جهان یک جای تاریکی بود که هیچ پستی و بلندی چشمگیری نداشت. فقط یک کانال که مایعی سیاهرنگ ازتوش عبور می‌کرد اونجا وجود داشت. من تنها بودم و از کنار کانال شروع به قدم زدن کردم… این خواب برای سالهائی بود که تازه رفته بودم مدرسه و اون زمان، مجموعه کتابی درمورد کرات آسمانی داشتم. توی اون کتاب‌ها اشاره شده بود که فضا بی‌انتهاست و این چیزی بود که برای من قابل فهم نبود. این سئوال که ته آسمون کجاست برای من خیلی مهم شده بود و همین هم احتمالاً باعث شده بود خوابش رو ببینم. این سئوال البته دریک زمان موقت چند ساله فراموش شد تا اینکه یکبار دیگه و درون تجربیات دیگری برام دو باره مسئله شد که به اون اشاره می‌کنم…. کمی که از سن و سالم گذشت یعنی همزمان با ورود به دورهٔ نو جوانی، کم کم لذت شب بیداری رو توی روستا چشیدم. اون زمان‌ها با همسن و سالهام به بهانهٔ شب پائی و مراقبت از محصولات کشاورزی، شب رو خونه نمیموندیم و بیرون می‌خوابیدیم. توی روستا معمولا بزرگ‌ترین خطر برای محصولات کشاورزی، گراز‌ها هستند که توی دسته‌های چند تائی می‌آن و محصولات کشاورزی مثل سیب زمینی رو لگدمال می‌کنند برای همین ما معمولاً بغل زمینهای سیب زمینی یک جائی رو برای خودمون آماده می‌کردیم و می‌خوابیدیم. تقریباً همه شب هم سیب زمینی پخته می‌خوردیم. دو سه کیلو سیب زمینی از زیر بوته‌ها می‌دزدیدیم و بو ته‌ها رو هم خیلی حرفه‌ای دو باره سرجاش می‌گذاشتیم. پدربزرگم که متوجه این قضیه شده بود می‌گفت که اگر گراز‌ها هم میان اینقدر صدمه نمی‌زننند که شما با شب پائی تون می‌زنید….! بگذریم، تجربهٔ خوابیدن زیر آسمون پرستاره کم کم اون سئوال بچگی‌ام رو دوباره به ذهنم آورد واون اینکه ته آسمون کجاست؟ من واقعاً اگه ادعا کنم که دراون زمان آسمون ستاره‌ها برام زیبا وشاعرانه بودند، پرت و پلا گفتم، اما این سئوال که ته این جهان کجاست با نگاه کردن به آسمون، مدام برام بزرگ‌تر و بزرگ‌تر می‌شد. هرچقدر به این سئوال فکر می‌کردم درمونده‌تر می‌شدم. من واقعاً باورم نمی‌شد که سئوال به این بزرگی، به این سادگی فراموش شده باشد و من از مخاطب خواهش می‌کنم که یک لحظه خوندن این مطلب رو‌‌ رها کنه و به این سئوال دقیق فکر کنه. من هم می‌دونم که جهان بی‌انت‌ها ست اما یعنی چی بی‌انتهاست؟! آخه مگه می‌شه؟! اینقدر این قضیه غیرقابل فهمه که آدم مطمئن می‌شه که دارد خواب می‌بینه! این سئوال از اون دست تناقض هائی است که آدم بواسطهٔ اون مچ خواب دیدن رو می‌گیره و می‌فهمه که توی خوابه اما مسئله اینجاست که این دفعه هرکار می‌کنم ازخواب بیدار نمی‌شم! راستی اگه یه روز از خواب بیدار بشیم چی؟ راستی اون کسی که داره خواب ما رو می‌بینه کیه؟!) راستش هنوز که هنوزه وقتی به آسمون نگاه می‌کنم، این سئوال و بی‌پاسخی‌ام، من رو دچار تعجب و حیرت می‌کنه، البته با این تفاوت که می‌دونم خیلی مسائل حیرت انگیز دیگه در زندگی روز مره وجود دارند که به همین سادگی فراموش شدند، یادمه یک روز توی بوفهٔ دانشگاه از دوستان پرسیدم که شما چطور با این قضیه کنار می‌‌اید که جهان ته نداره؟ دوستی درجواب گفت «شانس آوردیم تو چیزی مصرف نمی‌کنی و گرنه چه چیز‌ها که نمی‌گفتی..!»
۱۱- دوستی می‌گفت گاهی وقت‌ها که چشمم به خواهر کوچولوام می‌افته سعی می‌کنم با تمام دقت اون لحظه رو به خاطر بسپارم و چون می‌دونم که خواهرم بزرگ می‌شده و او ن لحظه دیگه نیست.. اگه به این جمله دقت کنید می‌بینید که عمیقاً شاعرانه است! راستی که زمان پدیدهٔ عجیبیه! وقتی که آدم به گذشته نگاه می‌کنه و یا حتی همین لحظه‌ای که الان توش هست از اینکه چند وقتا دیگه چنین لحظه‌ای دیگه وجود نداره واقعاً دچار شگفتی می‌شه! گذر زمان البته بد نیست و اینکه ما پیر می‌شیم و می‌میریم هم جای هیچ ناراحتی ندارد (اگه این اتفاق نمی‌افتاد مایهٔ درد سر بود!) مسئله اما در اعجاب قضیه است! وقتی آمدم به گذر زمان فکر می‌کنه نسبت به لحظه‌ای که درونش هست احساس هوشیاری عجیبی توی خودش می‌بینه یک جورهائی آدم دلش می‌خواد لحظات رو به تمامی بفهمه و مال خودش بکنه. توی روستا خیلی وقت‌ها سعی می‌کردم اون لحظه‌ای که درونش هستم رو با تمام هوشیاری‌ام بفهمم (جالب اونجاست که درست لحظه‌ای که احساس می‌کردم در اوج هوشیاری هستم، دنیا بیش از هرچیزی شبیه خواب بود) خیلی از اون لحظات هنوز بامن هستند. صبح هائی که از خواب پا می‌شدم و با نگاه کردن به کوههای اطراف، از زنده بودن و وجود داشتن حسابی سرخوش و سرحال می‌شدم! زمانهائی که روی تخت خونهٔ مادر بزرگم دراز می‌کشیدم و به درختهای تبریزی که با باد تکون می‌خوردند نگاه می‌کردم. بعد از ظهرهائی که توی باغ و زیر درختهای گردو دراز می‌کشیدم و یک کلاه حصیری روی صورتم می‌گذاشتم و باد از روی تنم می‌گذشت، یا زمانهائی که تازه وارد روستا شده بودم و در ابتدای ورود می‌فهمیدم که در پوست نگنجیدن یعنی چی؟!… حقیقتش این تصاویر به طرز عجیبی من رو با بعضی اشعار سهراب سپهری همراه و همدل می‌کنه. گاهی حتی پیش خودم فکر می‌کنم که کسی که زندگی توی روستا و تجربه نکرده چطور می‌تونه با اشعار سهراب ارتباط قوی برقرار کنه؟! مثلاً وقتی سهراب می‌گه «سوسماری لغزید، راه افتادم» من یاد بی‌شمار دفعاتی می‌افتم که درحال رفتن توی مسیری به سوسماری برخوردم و به اون خیره شدم (البته کوچک‌تر که بودم سعی می‌کردم بکشمش!) و اون وقتی که متوجه حضورم می‌شد، می‌رفت و توی سوراخی قایم می‌شد اما نمی‌دونم کسی که چنین صحنه‌ای رو ندیده چه تصوری از این قسمت شعر داره؟… یک جورهائی وقتی به شعرای معاصر نگاه می‌کنم حس می‌کنم که شاملو شاعر شهره و سهراب شاعر روستا، البته نه به این خاطر که شاملو مدرن‌تر یا پیچیده‌تر یا عمیق‌تر از سهرابه، هرگز! بلکه به این دلیل که شاملو مفروضات اجتماعی و انسانی زیادی رو وارد اشعارش می‌کنه اما سهراب از سطحی روایت خودش رو آغاز می‌کنه که انگار هیچ مفروض اجتماعی نداره و هیچ چیزی درعالم انسانی براش بدیهی نیست. یادمه سال اولی که وارد دانشگاه شده بودم اشعار شاملو خیلی توی ذهنم مرور می‌شد و سهراب جایگاهی کاملاً حاشیه‌ای داشت، اما الان اشعار سهراب توی ذهنم مرور می‌شه و شعرهای شاملو و حتی از توی کتاب هم حوصله نمی‌کنم بخونم! حقیقتاً هیچ شاعری به اندازهٔ سهراب مبهوت و مجذوب تجربه هرروزه و به ظاهر بدیهیات درون اون نیست. سهراب انگار دنیای ما آدم‌ها رو از نگاه یک موجود مریخی نگاه می‌کنه که هیچ چیزی براش عادی نیست من وقتی شعرهای سهراب رو می‌خونم یاد این ایدهٔ عرفانی می‌افتم که خدا همون هستی و وجوده و درقامت انسان هم برای اون متجلی شده که خودش رو ببینه و تحسین کنه…!
۱۲- پائیزهای روستا، یکسره متفاوت از دیگر زمانهاست، تفاوتی که حقیقتاً تکون دهنده است… تا وقتی که محصل بودم و مدرسه می‌رفتم هیچوقت فرصت نکرده بودم که پائیزهای روستا رو ببینم، چون چند روز مونده به باز شدن مدارس برگشته بودم، شهر و دیگه نمی‌دونستم چه اتفاقی توی روستا می‌افته، فاصلهٔ بین شهر و روستا هم اینقدر نبود که آدم بتونه هر دقیقه راه بیافته و بره ببینه روستا چه خبره (این فاصله بیشتراز صد کیلومتره) درضمن خودم هم هیچوقت برام سئوال نمی‌شد که چرا کسی توی پائیز راه نمی‌افته بره روستا؟! اما سالی که پشت کنکور بودم و درسی در کار نبود، برای اولین بار یکی دو ماهی بیشتر توی روستا موندم و تازه فهمیدم چه خبره اونجا! منظورم از چه خبره این نیست که خیلی شلوغه یا خیلی قشنگه یا چیزی از این دست، اتفاقاً مسئله اونجاست که دیگه هیچ کدوم از او چیزهائی که روستا رو جذاب و پرخبر می‌کرد، در اونجا وجود نداشت هیچی..! آدم اصلاً باورش نمی‌شد که مکانی تا همین چند روز پیش پراز هیا هو و سر و صدا و شلوغی بود، یکدفعه اینطور سوت وکور بشه! البته اوایل پائیز یک برو بیای مختصری هنوز هست اما هرچی که به اواخرش نزدیک می‌شه، این رفت و آمد‌ها هم قطع می‌شه تا جائی که به جز یکی دو نفر که به کار گاو‌ها و گوسفند‌ها رسیدگی می‌کنند، دیگه هیچ کس اونجا نمیمونه. برگ درخت‌ها می‌ریزه و زمین‌های کشاورزی به تل خاک بدل می‌شن، نه بوی گلی هست و نه بوی علفی درکاره، اصلاً هیچ بوئی وجود نداره. نه پرنده‌ای هست و نه چرنده‌ای، هیچ جنبنده‌ای انگار در کار نیست و یا اگر هست انگار جرأت آفتابی شدن نداره. هیچ صدائی به گوش نمی‌رسه و سکوت عجیبی پس زمینهٔ لحظه هاست، انگار همهٔ طبیعت به انتظار اتفاق و سخن مهمی سکوت کردند، اما خب این انتظار تمومی نداره، فقط‌گاه گاهی صدای کلاغ یا زاغی به گوش می‌رسه که حقیقتاً انسان حس می‌کنه صفحه سکوت دریده می‌شه!! قدم زدن و تماشای طبیعت در چنین شرایطی احساسی رو برای من ایجاد می‌کرد که باورکنید توی این سه هفته مدام دارم فکر می‌کنم چطوری اون رو بنویسم! من احساس آرامش می‌کردم، اما نه آرامشی عادی، بلکه آرامشی شدید! منظورم البته این نیست که ظاهراً آرام بودم اما دلم آشوب بود یا ذهنم مشغول، اتفاقاً هم ساکت بودم و هم دلم آرام بود و هم ذهنم خالی از محتوا اما احساس می‌کردم تمام ذرات بدنم بایک دامنه نوسان بسیار پائین و فرکانس خیلی بالا، ازهیبت و شدت اون آرامش می‌لرزند. من احساس می‌کردم فضا خیلی پرفشاره اما نه فشاری که روی بدن انسان می‌آد و منقبض کننده است، بلکه فشاری که به دریچه‌های هوشیاری و آگاهی انسان وارد می‌شه زمانی که می‌خواد عظمت و ناآشنائی یک لحظه رو ازخودش عبور بده، همه چیز به نظر غریب و نا‌آشنا بود، اما نه اون غربتی که انسان رو دلتنگ کنه، بلکه غربت و نا‌آشنائی که می‌دونستی در ذات وجود داشتن و بودنه، غربتی که فرار کردن از اون عین فریب دادن و دروغ گفتن به خوده، تجربه‌ای ویرانگرانه و نیهیلیستی بود، یعنی هیچ جای آبادی رو توی وجود انسان باقی نمی‌گذاشت اما نه از اون جنس پوچی هائی که آدم رو افسرده و درگیر کنه، بلکه اون پوچی هائی که به انسان سبکباری و به زندگی خصلتی بازیگوشانه می‌بخشه… پائیز برای من بیش از هرچیز با مفهوم هیچ تداعی می‌شه، مفهومی که اوایل از اون می‌ترسیدم اما کم کم احساس می‌کنم که با اون دوست و رفیق شدم، رفاقتی که نه از روی جبر بود و نه از روی اختیار، رفاقتی که احساس می‌کنم مقدّر بود و من به اون رضایت دادم! رفاقتی که اگر چه بنیاد‌های زندگی‌ام رو به باد داده اما خب بعضی وقت‌ها علی الخصوص توی زندان خیلی به دردم خورده…!
۱۳- سال ۱۳۸۴ برای من سال عجیبی بود….. سالی که احمدی‌نژاد رئیس جمهور شد، سالی که انجمن اسلامی دانشگاه غیرقانونی اعلام شد، سالی که ترم تحصیلی‌ام با حکم کمیتهٔ انضباطی تعلق شد، سالی که بنیانهای فکری و فلسفی‌ام به طرز وحشتناکی سست و ناکار آمد به نظر می‌رسید، سالی که ارتباطم با انسانهای پیرامون به شدت پیچ خورده بود، سالی که سردردهای عجیب امانم را بریده بود. گاهی وقت‌ها انسان با حجم عظیمی از مسائل و تجربه‌ها دریک بازهٔ زمانی کوتاه مواجه می‌شه و این درحالیه که ابرارهای درونی لازم برای این مواجه رو نداره و این نکته وضعیتش رو مسئله دار می‌کنه. تجربه‌های انسان برای اینکه به کارش بیاد باید مفهوم‌پردازی بشه تا یک شکل و ریختی توی ذهن انسان پیدا کنه و نسبتش با آنچه که از پیش درون ذهن انسان بوده مشخص بشه. اما خب گاهی این روند کند می‌شه و یا به صورت کامل قطع می‌شه، یعنی مفاهیم خیلی خیلی از تجربه‌ها عقب می‌افتند و به زبان دیگه می‌شه گفت انسان روایت خودش رو از زندگی ازدست می‌ده… من همیشه پیش خودم فکر می‌کنم که اون قسمت از وجود ما که میل به احساس کردن و تجربه کردن داره قسمت رادیکال وجود ماست و اون قسمت که میل به فهمیدن و صورتبندی کردن و قابل توضیح کردن این تجربیات دارد، قسمت محافظه کار او نه!! زندگی کردن هم به نوعی رفت و آمد کردن بین این دو وضعیت وجودیه و بحران در وجود انسان زمانی به وجود می‌آد که یکی از این دوتا از دیگری خیلی فاصله بگیره و عقب بیافته… بگذریم و بحث سال ۸۴ بود و وضعیتی بحرانی که درون اون قرار گرفته بودم اون زمان احساس می‌کردم که به روایت جدیدی از خود نیاز دارم به دست آوردن این روایت درون شهر برام ممکن نبود. برای همین نزدیکیهای عید بساطم رو جمع کردم و رفتم روستا و ۶ ماه اونجا موندم. این ۶ ماه در واقع بلند‌ترین زمانی بود که به صورت متوالی توی روستا تا حالا موندم. دو سه ماه اول که هنوز تابستون نیومده بود و روستا شلوغ نبود خیلی تجربهٔ خاصی بود، صبح زود همهٔ گاوهای روستا که بیست – سی تایی می‌شدند رو می‌بردم روی تپه‌های اطراف برای چرا، بهار بود و طبیعت در اوج خود نمائی، رنگ‌های عجیب و غریبی رو توی طبیعت می‌دیدم که هیچوقت توی روستا ندیده بودم. صداهائی رو از پرنده‌های می‌شنیدم که هیچوقت به گوشم نخورده بود. چنان ترکیب‌های متفاوتی از بوی علف‌ها و گل‌ها به مشام می‌رسید که حس بویائی‌ام تعجب می‌کرد! انگار که طبیعت دستگاه حسی‌ام رو بمباران می‌کرد و هرلحظه بو، صدا یا تصویری من رو غافلگیر می‌کرد. نسیمی که‌گاه به‌گاه می‌وزید، درون سلول سلول بدن آدم نفوذ می‌کرد و تمام اندام انسان رو با نشاط می‌کرد. این وضعیت چنان شادمانی بی‌دلیلی به آدم می‌بخشید که حس می‌کردی به بزرگ‌ترین فاجعه‌ها هم می‌تونی بخندی…! اون سال به سفارش یکی از دوستان کتاب «نظریه‌های جامعه‌شناسی» جورج رتیزر رو هم همراه خودم برده بودم که اگه خوشم اومد، توی کار‌شناسی ارشد جامعه‌شناسی بخونم (تا پیش از اون قصدم این بود که ارشد فلسفه بخونم که با این کتاب نظرم عوض شد) اون کتاب خیلی خیلی به دردم خورد، علی الخصوص بعضی نظریه‌های جامعه‌شناسی به طرز عجیبی برام جذاب شدند و حتی خصلتی درمانگرانه پیدا کردند. یکی از بزرگ‌ترین مشکلات نظری من چگونگی را بطهٔ بین مفاهیمی مثل «اراده»، «آگاهی»، «ذهن»، «دیگری» و «جامعه» بود و این رابطه‌ای بود که هربرت می‌د، درون نظریه‌اش که بعد‌ها به اسم «تعامل نمادین» معروف شد با ظرافت و دقتی نبوع آمیز توضیح داده بود یادمه موقع خوندن نظریه‌اش احساس می‌کردم یکی یکی، گره‌های ذهنی‌ام درحال باز شدنه….. من هنو. هم برام سئواله که چرا از اندیشمندی با چنین ذهن درخشانی قبلاً چیزی نشنیده بودم و بعداً هم جز درکتابهای جامعه‌شناسی خبری از او نبود… بگذریم، پائیز سال ۸۵ وقتی به دانشگاه برگشتم، احساس می‌کردم خیلی عوض شدم، احساس می‌کردم که من رو ذوب کردند اما یادشون رفته قالب ریزی بکنند! چیزی شبیه مرد جیوه‌ای…. احساس سیالیت عجیبی توی وجودم بود و فکر می‌کردم که هر جوری که اراده بکنم می‌تونم باشم! نوعی عدم جدیت از اون تاریخ برای من ایجاد شده که گاهی حس می‌کنم هستهٔ اصلی شخصیتم شده! مفاهیمی مثل «بازی» و «نمایش» از اون به بعد جزو مفاهیم اصلی روایت من از زندگی شدند….
۱۴ – این سالهای اخیر، غروب‌ها هر وقت توی روستا بیکار بودم، از جادهٔ کوچیکی که از وسط باغ‌ها و مزارع می‌گذشت قدم زنان تا آخر مزارع می‌رفتم و اونجا روی تپهٔ کوچکی دراز می‌کشیدم و به اطراف نگاه می‌کردم. درطی این قدم زدن‌ها که کم کم به عادت پایداری تبدیل شده بود، گاهی به مسائلی که پیش می‌آمد فکر می‌کردم و توی ذهنم مرور شون می‌کردم و سعی می‌کردم بفهممشون. گاهی اما این مسیر برعکس بود! یعنی اصلاً سعی نمی‌کردم چیزی رو بفهمم و اتفاقاً سعی می‌کردم هرچه که توی ذهنمه رو بریزم بیرون و همهٔ مفاهیم رو از حافظه‌ام تخلیه کنم تا فقط اطراف پیرامون رو ببینم و تجربه کنم من توی این قدم زدن‌ها شاید بیش از هر وقتی متوجه شدم که نگاه کردن اصلاً کار ساده‌ای نیست! آدمی خوش داره فکر کنه که فقط با چشم هاش می‌بینه اما اگر کمی دقت کنه می‌فهمه که چشم‌های آدمی فقط مادهٔ خامی رو برای انسان آماده می‌کنه که در‌‌نهایت این مادهٔ خام درکارگاه ذهن و به کمک دستگاه ذهنی زبانی ما که حاصل زندگی اجتماعی ماست، شکل و ریخت پیدا می‌کنه و قابل فهم می‌شه. مقصود اینکه اگه ما بدون هیچ تجربهٔ زیسته‌ای که شکل دهندهٔ حافظه است، به ناگهان درون این دنیا پرتاب می‌شدیم هیچ نمی‌فهمیدیم و از نگاه کردن به اطراف هم هیچی دستگیرمون نمی‌شد، بچه که بودم، علی الخصوص توی شهر که بیکار هم بودم، گاهی به یک شخص و یا یک شی آشنا خیره می‌شدم و کم کم اون حس آشنائی از بین می‌رفت و اون شخص یا شی برام غریبه می‌شد و اصلاً نمی‌فهمیدم که اون چیه؟ این حس کمی برام ترسناک بود اما یک جورهائی برام تفریح هم شده بود! بعد‌ها وقتی برای اولین بار در مورد کانت و نظریه‌اش درمورد چگونگی فهم انسانی و تفاوت میان شی فی نفسه و شی لنفسه خوندم یاد اون تجربهٔ بچگی هام افتادم، ادعای کلی کانت به صورت مختصر اینه که تصوری که ما از جهان پیرامونمون داریم تا حد زیادی حاصل مداخلهٔ ذهن ماست و لذا بین جهانی که ما انسان‌ها می‌فهمیم و اون جهان که واقعاً در بیرون از تصورات ما انسان‌ها وجود داره شکافی بزرگ وجود داره. البته بحث کانت بسیار بحث پیچیده و مبسوطیه و نه مجالش و نه سوادش هست که به اون بپردازم اما همینقدر درموردش بگم که وقتی برای اولین بار در دورهٔ پیش دانشگاهی و به صورت مختصرنظریه‌اش رو شنیدم احساس کردم که زیر پام خالی شده و دیگه هیچ جای پای قرص و محکمی برای ایستادن ندارم. اینکه دنیا بیرون از تصورات من و حدودی که بر اون مترتبه، چطوره، سئوال وسوسه انگیزی بود که هیچوقت به صورت کامل فراموشم نشده و هر وقت می‌آد سراغم این حس به من دست می‌ده که درون یک حباب زندگی می‌کنم! بگذریم، بحث قدم زدن و نگاه کردن بود. من توی اون قدم زدن‌ها گاهی سعی می‌کردم که ذهنم رو کاملاً از مفاهیم و تصورات و آموخته‌ها خالی کنم و واژه‌ها واسم اشیاء رو هم فراموش کنم و حتی تمام حافظه و خاطراتی که از این محیط داشتم رو از یاد ببرم و حتی انسان بودن خودم رو هم فاکتور بگیرم تا بدون هیچ تصور پیشینی فقط دنیا رو ببینم!! توی این شرایط من اصلاً نمی‌تونم بگم که چی می‌دیدم! فقط می‌تونم بگم که هیچ چیز متعیّن و شکل یافته‌ای وجود نداشت! زمان و مکان هم بی‌معنا بود! دنیا یک اتفاق عجیب و مهیب بود که قابل فهم نبود! موقع برگشتن از قدم زدن همهٔ تعجبم از این بود که چرا از توی دیوار رد نمی‌شم یا توی زمین فرو نمی‌رم…!
۱۵- یکی از خنده دار‌ترین تصاویری که از آینده به ذهن من خطور می‌کنه اینه که سنی ازم گذشته و رفتم توی طبیعت و به دور از تمدن دارم زندگی می‌کنم و کاری هم به کار سیاست و جامعه و مافی‌ها ندارم. اما خب عده‌ای هم از دوستان هستند که اونجا به من سر می‌زنند و مدام من رو یاد دوران دانشجوئی و فعالیت هائی که می‌کردم می‌اندازند و هی تشویقم می‌کنند دوباره بیام وبه استقبال خطر و خودم رو درگیر کنم و من هم جوگیر می‌شم و یاد جوونی هام می‌افتم و می‌آم شهر اما باز بعد از چند وقت دلم برای طبیعت تنگ می‌شه و بر می‌گردم همونجا که بودم!! از شوخی گذشته شاید کسی با خوندن این نوشته این سئوال برایش پیش بیاد که نویسندهٔ چنین متنی رو چه به سیاست و این نوع نگاه چه دخلی به مسائل سیاسی اجتماعی داره؟ این سئوال حتی می‌تونه درقالب یک انتقاد هم مطرح بشه واون اینکه ورود چنین نگاهی به عرصهٔ عمومی به واسطهٔ رگه‌های خود تنهاگروانه و خردگریزانه‌ای که داره، می‌تونه خطرناک و آسیب زا هم باشه. این انتقادیه که به نظر من باید جدی گرفت. راستش نوشته هائی که خودم از شون خوشم می‌آد رو به صورت کلی می‌شه به دو دستهٔ متفاوت و شاید هم متناقض تقسیم کرد. دستهٔ اول نوشته هائی که خیلی عمیق و خاص هستند و خوندشون آدم رو به لحاظ درونی منقلب می‌کنه. هنر نویسنده توی این نوشته‌ها اینه که فقط به تجربه‌ها و اندیشه‌های خودش رجوع می‌کنه و چندان در قید افکار عمومی و نظر دیگران نیست و به همین دلیل هم عمیق‌ترین لایه‌های وجودی انسان رو خطاب قرار می‌ده. نمونهٔ اعلای این نوشته‌ها درکار افرادی مثل نیچه، شوپنهاور، هایدگر، مولوی، خیام و افرادی از این دست دیده می‌شه. مشکل این افراد اما اونجاست که وقتی خودشون یا هوادارانشون می‌خوان بواسطهٔ این نظرات و نوشته‌ها تأثیری اجتماعی خلق کنند و یا نظمی اجتماعی رو سامان بدن، همیشه به نتایجی خطرناک می‌رسند و دردسرمی آفرینند. دستهٔ دوم اما نوشته‌های هستند که بسیار معقول و منطقی نوشته می‌شن و اگر از منظر کارکرد اجتماعی به اون نوشته‌ها نگاه کنیم بسیار مفیدند هنر این نوشته‌ها اینه که مسائل عمومی بشر رو خیلی خوب می‌بینند و می‌فه‌مند و پاسخ‌ها شون هم به این مسائل خیلی راهگشا است. افرادی مثل لاک، منتسکیو، توکویل، پوپر وحتی سعدی از این دست نویسنده‌ها هستند. مشکل این نوشته‌ها اما اونجاست که به لحاظ عمق فلسفی و وجودی، خیلی چشمگیر نیستند و حظ و لذت شخصی زیادی رو نصیب آدم نمی‌کنند. گاهی وقت‌ها هم نوعی واقعگرائی که بر این افراد و علی الخصوص هوادارانشون حاکمه باعث می‌شه افراد ی از جنس اول رو به خاطراندیشه‌های عجیب یا حس و حال نا‌متعارفشون مسخره کنند و به استهزاء بکشونند. این دو دسته نوشته و البته اندیشه‌ای که گفتم، اگرچه صاحب نظام ارزشی و منطقی خاص خودشون هستند و در واقع جایگاه خاص و متفاوت خودشون رو دارند اما اگه درست به قضیه نگاه بشه، هیچ تناقض و دشمنی بین اون‌ها نیست وجای همدیگه روتنگ نمی‌کنند! در واقع اگه هرکدوم از این دو عرصه حد خودشون را بشناسند و دچار تعمیم نا‌به جا نشن به راحتی می‌تونند با هم کنار بیان وحتی یک فرد هم می‌تونه که این دو عرصه رو به صورت جداگانه درون خودش داشته باشه…. من البته می‌دونم که این تفکیکی که قائل شدم و توضیحات پیرامون اون، نکتهٔ جدیدی نیست، اما ذکرش از اون بابت به نظرم لازم بود که پاسخی برای انتقاد بالا باشه یکجورهائی می‌خواستم بگم که خودم هم می‌دونم که بین این دو عرصه تفاوت و مرزی جدی هست و به هنگام ورود به هرکدوم می‌بایست حد نگه داشت…!

منبع : سایت کلمه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر