۱۳۹۰ دی ۲۴, شنبه

به یاد سروش سبز اندیش ما

هر وقت از خیابان روبروی زندان اوین عبور می کردم آهسته قدم بر میداشتم تا به قول سهراب سپهری چینی احساس نیکان دیار من ترک بر ندارد. زهی... که آنچه شنیده شد شکستن استخوانهای خوبان دیار من بود.

اکنون اینجا در شمال ایران در دل طبیعت زندگی را به مسلخ برده اند. نیکان شهر من اینجا به حبس نشسته اند تا حاکمان سرزمین من آسوده سر بر سریر بگذارند.

نیکان شهر من فریاد فرو خفته ای بودند از ظلم ظالم، جور صیاد. نیکان شهر من، زبان در کام نکشیدند چون از عاشورا آموخته بودند که هر گاه باطلی که تن پوش حقیقت به تن کرده است باید بر آن شورید. نه تنها باطل که لباس دین به تن کرده اند و دینداران را به بند کشیده اند تا باز بر منبر وعظ روند و نیکان شهر من را عصیانگران دین برشمرند!!!



اینجا در اوین بابل مردانی پاک باخته به بندند، مردانی که در سالهای جنگ تا مرز شهادت رفتند، دکتر علی اکبر سروش از همان تبار مردان است. امروز من در مقابل زندان متی کلای بابل غروب آفتاب را در پشت برجهای زندان به نظاره نشسته ام. مانده ام تو در آنسوی دیوار کدام فریاد در گلو خفته را زمزمه می کنی؟ به روزهای دلهره آور جنگ می اندیشی و همکیشانی که امروز با شهادت، تن رنجورشان به بند عافیت طلبان همان دیروز در نیامد؟ یا مستی کرکس هایی که بزمشان را به عافیت نشسته اند؟ و یا به خرداد 88 که همپای میرحسین عزیز باز همه را به پاسداشت حرمت انسان فرا خواندی، روزهایی که دغدغه همیشگی ات را فریاد زدی "اخلاق": یادت می آید در یادمان دوم خرداد در سال 88 گفته بودی دروغ، فریب و ریا به رنگ غالب در جامعه در آمده است و همه را برای شکستن آن به قیام خواندی.

روزهایی که پس از آن صدایت را بریدند و از دانشگاه به کنج خانه ات کوچاندند و اکنون جسم رنجورت را به بند کردند. من ماندم و سوال های بی پاسخ بسیار... اما نیک می دانم که اکنون نیز همپای نسلی دیگر (دانشجویان و جوانان آزاد اندیش) به حبس نشسته اید تا پرچم حریت سرزمین من بر زمین نیافتد.



نویسنده: یک جوان سبز اندیش بابلی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر