متن حاضر یادداشت ضیا نبوی دانشجوی زندانی است که تحت عنوان «زندان و بازاندیشی در سیاست» منتشر شده است و در شهریورماه امسال در زندان کلینیک اهواز نوشته شده است، از بازنگری در اندیشه های سیاسیش تحت تاثیر تجربه زندگی در زندان سخن می گوید. وی این مطلب را در ارتباط با مقاله «نقادی برخی پیشفرضهای سیاسی- فلسفی کنش سیاسی» می داند.
متن کامل دست نوشته های ضیا نبوی، به شرح زیر است:
«آن کس که با روح زمانه اش ازدواج کند، به زودی خودش را بیوه خواهد یافت... » -دین اینگ-
١-١ بشر در طول تاریخ مسیری طولانی، ناهموار و متکثر رو در تولید فرهنگ و تمدن پشت سر گذاشته و در این مسیر حجم عظیمی از دانش، ارزش و قانون را به وجود آورده که به هنگام تولد هر یک از ما انسان ها، پیشاپیش در زیست جهانمون وجود داره و ما در واقع به درونش پرتاب میشیم. از طرفی ما انسان ها برای اینکه متمدن و با فرهنگ بشیم، مجبوریم که این مسیر طولانی تاریخ بشر رو، البته به گونه ای خلاصه وار، فشرده و ناقص در طول عمرمون و در فرایند جامعه پذیری طی کنبم. و اینطوریه که انسانی معیار و مطابق عصر و جامعه ی خودمون میشیم. البته انسان هایی که محصول نهایی این فرایند در هر عصر هستند معمولا با هم تفاوت دارند. چرا که اولا زیست جهان های اونها شبیه هم نیست و ثانیا اینکه انسان ها مسیر جامعه پذیری رو منفعلانه طی نمی کنند.
در واقع انسان ها به واسطه ویژگی های خاص خودشون اعم از فیزیکی، منشی و شخصیتی، اخلاقی و غیره این توانایی رو دارند که در طی این مسیر تا حد نسبتا زیادی خلاق باشند. و به همین دلیل هم انسان های متفاوت با سبک های زندگی متفاوت در هر عصر و در هر جامعه و حتی خانواده زیاد هستند. بگذریم، همه این ها گفتم که برسم به این نکته که از بین همه این ادم های متفاوت سبک های متمایز زندگی اون دسته از ادم ها مورد علاقه من هستند که دلشون میخواد که همه این مسیری که بشر در طول تاریخ رفته (و خودشون در فرایند جامعه پذیری گذروندند) رو تا اون جا که ممکن به تنهایی و به اتکا به عقل و تجربه خودشون یکبار دیگه طی کنند. و همه اونچه که آموختند دوباره بسنجند و ارزش گذاری کنند. چنین سبکی از زندگی گاهی از اوقات پر زحمت مخاطره آمیز و حتی احمقانه است. پر زحمت به این خاطر که ادم مجبوره در مورد همه چیز مدام فکر کنه و دوباره فکر کنه. مخاطره آمیز به اون خاطر که معلوم نیست اخرش کجاست. به قول معروف تهش معلوم نیست. و احمقانه به این دلیل که گاهی به طرز عجیب و ساده لوحانه ای دست آوردهای قطعی بشر رو هم ندیده میگیره و به اون بی اعتنایی میکنه. با همه این اوصاف چنین نوعی از زندگی برای بعضی ها تنها شیوه ی قابل تحمل زندگی کردنه و فکر کنم اگر ازشون بپرسیم، قبول دارند که اینطوری زنگی کردن به زحمتش می ارزه! زندگی همواره توام با بازاندیشی ...
١-٢ «سیاست» برای من از اون دست مفاهیم جذاب و پر کششی بوده که علی الخصوص در دروان نوجوانی ام و پس از خرداد 76 افسون عجیبی ایجاد کرده بود و من همیشه دلم می خواست معادل این مفهوم رو درون زندگی شخصی خودم پیدا کنم و این واژه رو ذیل تجربه ی زیسته ی خودم معنی کنم. در دوران دانشجوئی و درون فعالیت های انجمن اسلامی فرصتی ایجاد شد تا من این تجربه برای خودم ممکن کنم و یه جورهائی فهم مستقل از سیاست رو پیدا کنم. در طی این فعالیت ها تونستم اهمیت بسیاری از چیزهائی که از پیش خونده بودم رو درک کنم، و در مورد بسیاری از چیزهائی که قبلا پذیرفته بودم تجدید نظر کنم و همینطور بعضی تجربیات شخصی خودم رو که جنبه ی عمومی هم داشت مفهوم پردازی کنم. من یکبار پیش از بازداشت تلاش کردم که ماحصل تجره های خودم در فعالیت های دانشجویی رو به صورت نظری جمع بندی کنم و نتیجه ی این تلاش هم مطلبی شد با عنوان « نقادی فرض های فلسفی-سیاسی کنش سیاسی» که وقتی الان به اون فکر میکنم می بینم که اصلا برام راضی کننده نیست. مسئله اینجاست که من به موازات علاقه به سیاست، به مقولاتی مانند فلسفه، روانشناسی، جامعه شناسی، هستی شناسی و ادبیات هم علاقه دارم و بعضی از این علائق جایگاه مهمتری از سیاست هم در ذهنم دارند.
از طرفی در ذهن من همیشه بین این مقولات اختلاط بوده و من نه به صورت جداگانه که به گونه ای تلفیقی به این مباحث نگاه میکنم. در واقع تلاش من اینه که به کمک تجربه ام ( که مجموعه ای از اتفاقات، ارتباطات، مطالعات، اعمال، افکار، احساسات و ... در اون دخیلند) یک جورهائی درک خودم از این مباحث به دست میارم و نقاط اشتراک و افتراق اونها رو با هم پیدا کنم و توی ذهنم روشن کنم. این کار تقریبا به صورت بزرگترین مشغله ذهنی من در اومده و ظاهرا قرار هم نیست در این مسیر هیچ وقت به نقطه رضایت بخشی برسم! جمع بندی عملی تجربه ام در فعالیت های دانشجوئی اما در قالب «شورای دفاع از حق تحصیل» ممکن شد که برعکس تجربه ی نظری ام، کاملا از اون رضایت دارم و بدون شکسته نفسی باید عرض کنم که بهترین و قابل دفاع ترین کاری بود که تاکنون در زندگی ام انجام دادم! در طی مدت حبس بارها از دوستانم شنیدم اگه کمی دیده شدم، نه به خاطر فعالیت های شورا و یا انجمن اسلامی، که به خاطر نوشته هایی بوده که از زندان بیرون دادم و این نکته انصافا برام خوشایند نیست. راستش اگر چه من از نوشته هام بدم نمی آد اما هیچ وقت پیشم محترم و عزیز نیومدند و در کل فکر نمیکنم که نوشته و یا حرف های یک فرد بتونه براش مایه احترام به نفس بشه. راستش همین متنی که پیش روی شماست رو احتمالا اگه چند ماه دیگه بخونم ممکن از بعضی جاهاش خنده ام بگیره و موقع بازنویسی کاملا تغییرش بدم، اما خب وقتی به تجربه ی شورا نگاه میکنم که تقریبا هیچ جایی درون فعالیت هام نبود که اگه برگردم، بخوام تصحیحش کنم، به جز این نکته که شاید تصمیم بگیرم اصلا شروعش نکنم، چون اینبار میدونم که آخرش ١٠ سال حبس در تبعیده ...!
١-٣ اینکه تجربه ی زندان چه تاثیری در نگاه من به سیاست گذاشته و چه تغییری در اون ایجاد کرده، مطلبیه که در این متن میخوام به اون بپردازم. در واقع ضرورت نوشتن چنین مطلبی در گفتگوهای کوتاه و مختصری که با دوستان بیرون از زندان داشتم، برام احساس شد، چرا که تعدای از دوستان که نوشته های زندانم رو خونده بودند، به تغییراتی که در نگاهم ایجاد شده اشاره کردند و بعضا به اونها انتقاد داشند و یا توضیح بیشتری رو لازم می دونستند و از اونجا که توضیح بیشتر و مبسوط در فرصت های کوتاه ممکن نیست، تصمیم گرفتم که توضیحاتم رو تبدیل به متن کنم، البته به شکلی که به کار دیگران هم بیاد. تصور خودم اینه که در ساختمان فکری ام نسبت به سیاست، تغییر زیادی ایجاد نشده و هیچ مفهوم جدید در ذهنم وارد نشده که بخواد موثر باشه، اما خب من این فرصت در زندان داشتم که در مورد مفاهیم بنیادینی که سیاست بر مبنای اونها استواره بیشتر فکر کنم و اهمیت اونها رو بیشتر و بهتر درک کنم. من تردید ندارم که در این نوشته هیچ نکته ی بدیع و جدیدی به لحاظ نظری نیست، اما خب شرحی از تجربیات من وجود داره که همون مفاهیم و نظرات گذشته رو دوباره محل سوالی قرار داده و بازتعریف کرده و همین تجربیات که من قراربه اون بپردازم...
٢-١ هر مفهمومی جدای از اون تعریف متعارف و بین الازمانی که داره، یک سری دلالت های شخصی هم درون ذهن هر فرد ایجاد میکنه که این دلالت ها به اتفاقات و رخدادهای منحصر به فرد زندگی هر انسان در نسبت با اون مفهوم مربوط میشه. مثلا مفهوم «ایمان» برای اون عارفی که دچار تجربه ی دینی شده مطمئنا فرق داره تا همین مفهوم برای یک آدم تشرعی که ایمان رو عمل به ضوابط شریعت می دونه و خب این تفاوت به تجربه های متفاوت این دو انسان بر می گرده. به همین معنا مفاهیم میتونند درون زندگی آدم محتوای متغیری داشته باشند و با تجریه های جدید،دلالت هاشون کمی عوض بشه و شاید هم به صورت بنیادی تغییر بکنه. با این مقدمه مبگم که مفهوم "دموکراسی" پیش از تجربه ی زندان، برای من بیشترین پیوند با مفهوم "آزادی" داشت. از اونجاکه در بیرون از زندان بزرگترین دغدغه من که یک زندگی کیفی بدون قید و بندهای بی موردی بود که می خواست آزادی درونی و بیرونی ام رو محدود کنه، لذا اون سئوالی که پرسش اصلی من در سیاست بود، این بود که «چطور می توان فرصت آزادنه زیستن را در دقیق ترین و پیچیده ترین معنای کلمه، برای انسان ها مهیا کرد؟» بدیهیه که در چنین گاهی مفهوم «قدرت: از اونجا که خصلتی کنترل کننده و مقید کننده و محدود کننده داشت، مذموم تلقی بشه و اگر چه نقش اون برای کنترل رفتارهای خطرناک انسان ها برام روشن بود اما هنوز تجربه ای رو از سر نگذرونده بودم که ضرورت قدرت رو به عنوان عامل انضباط بخش، درون سیاست و یا زندگی حس کنم. جهت گیری مشتاقانه ی من به طرف آزادی چنان بود که پیچیده ترین اشکال قدرت در معنای گفتمانی اون رو هم وارد درکم از سیاست کرده بودم و آزادی سیاسی رو حتی تا حدود چنین آزادی هائی بسط داده بودم... در زندان اما مسائلی که من با اون درگیر بودم تا حد زیادی عوض شد و اولویت های ذهنی ام هم به تبع اون تغییر کرد. اگه مسئله ی اصلی من پیش از زندان آزادی بود، دغدغه اصلی ام این بار و درون زندان «امنیت» شد!
خواسته ی من اینبار ابتدائا وضعیتی بود که کسی به من تعدی نکنه و از همین منظر بود که دموکراسی، در معنای حکومت «قانون» این بار برای من ارزشمند شد. در واقع در طی دوران حبس، از بازجوئی گرفته تا بازپرسی و دادگاه، صدور حکم، تبعید، جابه جائی و وقایعی که بعدا رخ داد، مهم ترین پرسشی که در معنای سیاسی برای من مطرح بود، این بود که؛ «چگونه می توان انسان ها را ملزم به رعایت حدود و مرزهائی کرد که به یکدیگر آسیب نرسانند؟» حقیقتا من در بعضی از اوقات در این دو سال و اندی، احساس توپی را داشتم که بازیچه ی یک بچه است و اون بچه از سر بازیگوشی ، اون رو به هرکجا که دلش بخواد شوت میزنه و این احساس با توجه به حساسیتی که در مورد آزادی ام داشتم، گاهی خیلی عصبانی ام می کرد! (بزرگترین دلخوشی ام در این بین این بود که ذهنم ظاهرا در کنترل خودمه و با منطق درونی خودش حرکت میکنه!) در چنین شرایطی بود که به ضرورت بی برو برگرد قانونی که بتونه از ما در برابر اراده ی بی مهار دیگران حفاظت کنه پی بردم. وقتی خلاق نص صریح قانون جزائی کشور و بدون هیچ گونه مدرک یا سندی به اتهامی که با تمام وجودم ناسازگار بود، محکوم شدم، این جمله دوباره برای من معنا شد که « قانون ظالمانه، بهتر از عدم وجود قانون است...» آخه یک قانون ظالمانه حداقل تکلیف ادم رو مشخص میکنه که اگه چه کارهائی رو انجام بدیم، غیر قانونیه و تا چه حدی مجازات میشیم اما خب عاقبت بی قانونی اینه که فکر میکنی قراره بری دانشگاه اما سر آخر ده سال حبس در تبعید نصیبت میشه...! اگه در گذشته تعلق خاطرم به ابعاد پیچیده ی آزادی، من رو به متفکرین پساساختارگرا مثل ژیل دلوز و میشل فوکو پیوند می داد، این بار تجربه ی زندان من رو با جان لاک و توماس هابز همدل کرده بود که مسئله ی اصلی شون قانون و قرار داد اجتماعی بود!
چنین تغییری جز در بستر تجربیاتی که در این مدت از سر گذروندم قابل تحلیل نیست.حقیقتا گاهی من در بند ٦ زندان کارون احساس می کردم در مرز زندگی انسان و حیوان قرار دارم و توی اون شرایط هیچ چیزی برای من عزیزتر از قانون الزام آوری نبود که اولا بتونه سلامتی من رو تضمین بکنه ، در ثانی بتونه مرزهای شخصی رو برای من ایجاد کنه که من بتونم در اون فکر کنم! اگه کسی فکر کنه که اخلاق یا عرف میتونه چنین نقشی رو به جای قانون بازی کنه، به تمامی در اشتباهه! اگه من با این همه ادعا حاضر نبودم که فرصت خوابیدن روی تخت یا حمام کردن رو به دوستانم که مشکلاتی مثل من داشند، حتی تعارف بکنم، دیگه چه انتظاری میتونم از بقیه داشته باشم! کمبود امکانات و ازدحام جمعیت به شدت ذهنیت و رفتار انسان رو تحت الشعاع قرار میده و پرخاشگری و درگیری رو در انسان افزایش میده. گاهی اینقدر در طول روز در بند دعوا میدیدم که پبش خودم می گفتم بد نیست که یکی پیدا شه و همه رو یکبار گوشمالی بده تا دیگه اینطور به جون هم نیفتن. فکر میکنم دلیل استقبال مردم آلمان از هیتلر و مردم ایران از رضاخان، چیزی از جنس همین تصورات بود. وقتی هرج و مرج میشه و قانونی وجود نداره که مرز رفتار آدم ها روشن کنه که به هم آسیب نرسونند، اون وقته که آدم ها وسوسه میشن که یکی بیاد و به زور نظم رو حاکم کنه! البته من مطمئنا قصد ندارم دچار چنین اشتباهی بشم و چنین راه حل هائی بدم، در ضمن وضعیت ما هم اصلا شبیه اون تجربه ها نیست.
مسئله ما البته دموکراسی و ما می بایست تلاش کنیم که به سمتی حرکت کنیم که قانونها به گونه ای عقلانی و بر مبنای خرد جمعی تصویب بشه و اجرای اون هم به دولتی منتخب و مشروع واگذار بشه که نسبت به مردم و افکار عمومی پاسخگوست. اما اون نکته ای که حاصل تجربه ی منه و شاید هم به کار بقیه بیاد (اگر چه خیلی بدیهیه!) که دموکراسی اگر چه بهترین شیوه حکومته و بیشترین آزادی رو برای شهروندان میسر میکنه، اما خب در نهایت امر تضمین کننده ی این آزادیها، کلی قاعده و قانون اجباری و الزام آوره! اونچه که من از این تجربه یاد گرفتم اینه که در مسیر تلاش برای ایجاد دموکراسی، ارزش و شان مفهوم «قانون» رو تخفیف ندم و اهمیت اون رو نادیده نگیرم، که اینطوری برای ساختن بنای دموکراسی هیچ مصالحی باقی نمونه...!
٢-٢ «جامعه ی مدنی» مفهومی بود که تا پیش از انتخابات سال ٨٨، قبل از هر مفهومی؛ «تمایز» رو به ذهن من می آورد. زندگی کردن توی جامعه ای که ساختار های سیاسی، فرهنگی اون میل به یکدست کردن انسان ها، نادیده گرفتن تمایزهاشون داشت، من رو نسبت به تمام کسانی که تلاش می کردند تفاوت های خودشون (چه به لحاظ فکری، ارزشی، وجودی...) رو با وضع موجود جدی بگیرند و ازش دفاع کنن، علاقه مند می ساخت و جامعه ی مدنی هم از اونجا که اجازه ی به رسمیت شناختن چنین تفاوت هائی رو میداد، مفهومی ارزشمند بود. وقتی بیرون از زندان بودم احساس می کردم کمتر آدمی توی جامعه هست که بخواد تفاوت های خودش رو بخصوص در جائی که ممکمن بود، هرینه ای براش داشته باشه جدی بگیره و به اون بپردازه و همین نکته من رو وادار می کرد که برای اثبات تفاوت های خودم و ایجاد محیطی که دلخواه منه، درون فعالیت ها ی انجمن اسلامی با شورای دفاع از حق تحصیل انرژی زیادی رو صرف کنم. شاید اینطور بشه گفت که من در تمام زندگی ام خودم در همراهی کردن با دیگران نا توان می دیدم و نوعی نیروی قابل مقاومت درون من بود که باعث می شد جز به تشخیص خودم عمل نکنم! (من هنوز هم همین حس رو دارم، خب در گذز زمان تشخیص های من همیشه در حال تغییره...) این نکته در کنار اینکه معمولا در وضعیت هائی میفتم که به دلخواهم نبود به من شخصیت انتقادی اعتراضی می داد... در جریان وقایع انتخابات اما اتفاقاتی افتاد که زمین بازی سیاست رو تا حد زیادی عوض کرد. این بار شکاف سیاسی به ناگهان در جامعه ایجاد شد و دو قطبی سیاسی فراگیری شکل گرفت. دو قطبی ای که احساس می شد دو طرف قضیه، این بار تفاوت هاشون رو با هم اصل گرفتند و نقاط اشتراکشون رو فراموش کردند (البته این فراموشی بیشتر از جانب حاکمیت بود)، خصومتی که به واسطه چنین فضائی به وجود اومده بود و خشونتی که به تبع اون شکل می گرفت من رو می ترسوند. یک هفته قبل از انتخابات پیامکی در مورد دانشجوهای ستاره دار به رئیس سابق بسیج دانشجوئی دانشگاه فرستادم که ارتباطاتمون فقط در سطح شوخی و خنده بود، اما این بار چنان جواب خصمانه و دندان شکنی به من داد که انصاقا ته دلم خالی شد.
برای من واقعا عجیب بود که اون آدم منعطف و خوش خنده ای که من می شناختم، چطور بواسطه فضای سیاسی اینقدر تغییر کرده و خودش رو در منتهی الیه اصولگرائی و عدم انعطاف تعریف کرده بود. همون روز از خشونت کلامی که داشت نسبت به آینده ی انتخابات احساس نگرانی کردم... فردای انتخابات وقتی شنیدم دانشگاه خودمون توی بابل شلوغ شده، از اونجا که دانشگاه نبودم سعی کردم با تماس گرفتن با بچه های انجمن اونها رو راضی کتم که کاری نکنند و این هم به خاطر همون نگرانی بود. حقیقتش من هیچ وقت مخالف برگزاری تجمع با تحصن دانشجوئی در دانشگاه نبودم و شاید پر سایقه ترین آدم هم در چنین کاری بودم، اما این بار وضعیت کنترل شده نبود و خواسته ها معلوم نبود! حتی یادمه روز دوشنبه ٢۵ خرداد وقتی تصمیم گرفتم توی اون تجمع معروف شرکت کنم، برای اولین بار در زندگی و فعالیت های داتشجوئی دچار استرس شده بودم. این استرس یدون تردید فقط قسمت کمی از اون ناشی از ترس هزینه دادن بود، مشکل اساسی این بود که من احساس می کردم دارم وارد بازی ای میشم که توش گم هستم! بازی ای که مدیریتش دست خودم نیست و نمی تونم روش تاثیری بگذارم. توی سال های دانشجوئی تجمع هایی گذاشتیم یا فعالیت هایی کردیم که احتمال برخورد با اون خیلی زیاد بود اما خب من همیشه می دونستم دقیقا چی میخوام و در ضمن می تونستم روی جریان بازی تاثیر بگذارم، اما این دفعه اینطور نبود. من نه می تونستم خودم راضی کنم که استقلالم رو نادیده بگیرم و نه اینکه نتیجه انتخابات رو می تونستم هضم کنم و باهاش کنار بیام، گیر افتادن بین این دو احساس قوی، بدجوری درگیرم کرده بود... من به همون دلیلی که نمی تونستم با فضای تک قطبی جامعه خودم رو سازگار کنم، این بار در کنار اومدن با دو قطبی شکل گرفته هم مشکل داشتم. در ضمن این دو قطبی سیاسی خصمانه، سرنوشت شخصی خودم رو هم به شدت تحت تاثیر قرار داده بود. من شک ندارم که اگه پیش از انتخابات بازداشت شده بودم، حداکثر یکی دو ماه توی زندان می موندم اما این بار نتیجه چیز وحشتناکی شد. این بار من خصومت و عدم همدلی رو در رفتار و گفتار بازجوها، باز پرس، قاضی و کلا همه یکسانی که طرف حساب من بودند به عینه می دیدم و از اینکه من نمی تونستم با حرفها و استدلالهام تاثیری روی اونها بگذارم، عمیقا احساس استیصال می کردم.
شاید بزرگترین هنری که من در روابط اجتماعی خودم می دیدم این بود که می تونستم به زبان آدم هائی با علائق و سلائق مختلف حرف بزنم و به همین جهت در دوران دانشجوئی نقطه اتصال تعداد زیادی افراد متفاوت و گاها متضاد بودم، اما خب این بار درست زمانی که سرنوشتم به چنین توانائی ای بود، قضیه میلنگید. من این بار تقریبا حق حرف زدن رو هم نداشتم و این به شدت من رو آزار می داد. ( راستش یکی از مهم ترین مخاطبانی که من معمولا توی نوشته در نظر دارم، بازجوهام، قاضی، بازپرس و کلا طرف مقابل سیاسی خودمه، اینقدر فرصت حرف زدن رو از من گرفتندکه به کلی عقده ای شدم!!) در چنین شرایطی بود که من قدر و ارزش مفهومی به نام «همدلی» رو کشف کردم. عاملی که سبب میشه ما نقاط اشتراکمون با همدبگه رو فراموش نکنیم و تفاوت و تمایز ما رو تا مرز خصومت و خشونت پیش نبره. این بار جامعه مدنی نه فقط از اون جهت که اجازه ی تفاوت رو می داد، بلکه از اونجا که اجازه گفت و گو در نتیجه ی پیدا کردن علائق مشترک رو می داد و در نتیجه شکاف های موجود در جامعه رو ترمیم می کرد ارزش پیدا کرده بود. اگه لحظه ی شکل گیری یک درگیری خشونت آمیزرو تصور کنیم می بینیم که یک شرط اساسی شکل گیری دعوا اینه که دو طرف همدیگه رو به موضوع مورد اختلاف، تقلیل بدن و این اتفاقیه که نباید اجازه داد درون جامعه بیافته، یعنی نباید اجازه بدیم که کل ساحت روابط اجتماعی به ساحت سیاسی تقلیل پیدا بکنه، چرا که چنین وضعی همیشه مستعد تولید خشونته.
من خوب میدونم که قدرت سیاسی حاکم بیشتر از هر گروهی عامل ایجاد چنین وضعیه اما خب ما هم گاهی از اوقات دقیقا همین کار رو می کنیم و مثلا گیر دادن به علی رضا افتخاری با خاطر رو بوسی اش با احمدی نژاد دقیقا چیزی از جنس همون کار صدا و سیما و مسئولین فرهنگی با فردی مثل استاد شجریانه! مسئله اینجاست که هنر نباید ابزار سیاست بشه و هر کسی اینکار رو بکنه اشتباهه، چه ما، چه حاکمیت!... همدلی کردن کاری بود که من تا پیش از انتخابات بیشتر با همقطاران خودم و منتقدین وضع موجود انجام میدادم، اما الان به این نتیجه رسیدم که اتفاقا مخالفین سیاسی ام در اولویت همدلی اند! شاید کسی انتقاد کنه که همدلی کردن با مخالفین سیاسی، سبب محافظه کاری و فراموشی مطالبات سیاسی میشه، اما از نظر من اصلا اینطور نیست. اتفاقا اگه مخالفین ما به حسن نیت و سلامت نفس ما ذره ای هم حسن ظن داشته باشند، سبب میشه که ما در پیگیری مطالباتمون راحت تر هم به نتیجه برسیم، که البته اگر هم اینطور نشه در ضرورت همدلی کردن خللی پیش نمی آد. اونچه که به نظرمن باعث فراموشی خواسته های سیاسی ما و تعطیل شدن سیاست ورزی میشه، فراموش کردن تفاوت ها و تمایزهای ماست و اینکه بخوایم خودمون رو متظاهرانه به شکل مطلوب حاکمیت در بیاریم. همدلی کردن نافی دفاع ما از تفاوت هامون نیست، اتفاقا این دو مفهوم به صورت متقابل به همدیگه ارزش و اعتبار می بخشند و سیاست ورزی عقلانی و دموکراتیک رو ممکن می کنند...
٢-٣ مرز بین مدافعین و مخالفین دموکراسی در وضعیت فعلی جامعه کجاست؟ آیا بیرون از قدرت قرار داشتن و موضع انتقادی نسبت به اون داشتن، ضرورتا ما رو در صف دموکراسی خواهان قرار میده؟ آیا موضع انتقادی داشتن نسبت به قدرت سیاسی همیشه خوبه؟...
این سئوالها و پرسش هایی از این دست که به رابطه ی بین کنشگر سیاسی و قدرت بر میگرده، در سالهای دانشجویی کم و بیش برای من مطرح بوده و من هم پاسخ هائی برای این سئوالها داشتم که اگر چه کاملا قانعم نمی کرد اما خب خیلی هم در مورد اونها تردید نداشتم. من در بیرون از زندان خودم رو یک فعال دانشجوئی که جزئی از فعالین عرصه عمومیه، تعریف می کردم و اعتقاد داشتم که ما می بایست مرزهای خودمون رو با قدرت همیشه حفظ کنیم تا امکان انتقاد از اون داشته باشیم. قدرت از نظر من نیروی بی مهار و خطرناکی بود که اگه بواسطه انتقادهای عرصه ی عمومی کنترل نمی شد، می تونست خیلی خطرناک باشه. بنابراین ما می بایست تلاش میکردیم که با تقویت عرصه ی عمومی و تحکیم پایه های جامعه ی مدنی، قدرت سیاسی رو که میل به فربه شدن داشت، نحیف و نحیف تر کنیم تا در آخر به اون جایگاه معقول خودش در یک ساختار سیاسی دموکراتیک برسه. خیلی مشخصه که ضرورت پیشبرد چنین پروژه ای، قرار گرفتن در بیرون مدار قدرته و به همین دلیل من همیشه نسبت به نگاه سیاسی اصلاح طلبانی که پروژه دموکراتیزاسیون رو در درون قدرت تعریف می کردند زاویه داشتم و حتی زمانی که تصمیم گرفتم در انتخابات به نفع آقای کروبی فعالیت کنم این کار رو با کلی وسواس فکری انجام دادم. البته من قبول دارم که در بسیاری از اوقات کارآمدی این الگوی دوری از قدرت برای من تردید آمیز می شد (علی الخصوص زمانی که با یک شخصیت اصلاح طلب مواجه می شدم!) اما این انتقادها اینقدر قوی نبود که بتونه کاملا این الگو رو تغییر بده ولی خب در زندان این تغییر اتفاق افتاد. اول به این دلیل که من در زندان فهمیدم (متوجه شدن شاید فعل بهتری باشه!) که توی این مملکت کلی مشکل و بحران وجود داره که با حیات و ممات انسان ها سر و کار داره و نیاز به راه حل هایی عاجل و فوری داره که اتفاقا یک مدیریت نسبتا معقول که اصطکاکی هم باسیاست نداره می تونه از پس اون مشکلات بر بیاد.
مثلا من در شهر اهواز و و زندان کارون و کلینیک تجربه کردم که یکی مصداق فاجعه بود و دیگری در حدو حدود استاندارد ها بود. در یکی آدم تا مرز حیوان فرو کاهیده می شد و توی دیگری انسان احساس می کرد یک شهرونده! حالا بیائید فرض کنیم که مدیریت زندان کلینیک به بهانه ی اینکه قدرت سیاسی در ایران غیر دموکراتیکه از پست خودش استعفا بده و بشه منتقد وضعیت حقوق بشر در زندان های ایران! آیا واقعا این کار عقلانیه؟! من نمیخوام کار منتقدین یا فعالین حقوق بشر رو تخفیف بدم اصلا خودم از توی زندان کارون نامه ای نوشتم و در مورد نقض حقوق بشر در اون زندان اطلاع رسانی کردم و برای اون کار خودم کلی احترام هم قائلم، اما خب احترام خیلی خیلی بیشتری رو برای مدیریت زندان کلینیک قائلم که علیرغم همه مشکلات و اینکه شاید هیچ کسی تلاش اخلاقی و انسانی او رو نمی دید، سعی میکرد که کوچکترین نقصی در شیوه ی مدیریتش وجود نداشته باشه! ( واقعا چه کسی میتونه ادعا کنه که اون کسی که بیرون از قدرته و به نفع دموکراسی حرف میزنه و شعار میده، از اون کسی که درون قدرته اما عقلانیت، مدارا و ضوابط دموکراتیک رو در عمل رعایت میکنه، دموکرات تره؟! ... نکته ی دیگه ای که این پرسش رو برای من جدی تر کرد، تجربه ی زندگی کردن با زندانیان سیاسی و در واقع کسانی بود که نماد دوری از قدرت و موضع انتقادی داشتن نسبت به اون بودند. من در زندان این فرصت رو داشتم که با جریان های سیاسی موجود در کشور و شخصیت های این جریانات زیست مشترک داشته باشم و از نزدیک درکی از روحیات و شخصیت اونها پیدا کنم و شیوه ی ورودشون به مسائل و مشکلات عمومی رو ببینم و بسنجم.
اگه بخوام به تجربه ام وفادار باشم باید بگم که علی رغم اینکه منش سیاسی و شخصیتی تعدادی از شخصیت های اصلاح طلب رو خیلی پسندیدم و تعدادی از فعالین سیاسی و مدنی هم جایگاه بسیار احترام انگیزی در ذهنم پیدا کردند و صد البته دوستان عزیز و خوش فکری هم پدا کردم، اما در کلیت امر، نوعی نگاه انتقادی جدی نسبت به منتقدین و مخالفین سیاسی در جامعه پیدا کردم و البته منظورم اصلا این نیست که کسانی که من به لحاظ سیاسی نپسندیدم، آدم های بد و یا مشکل داری بودند.، هرگز! اتفاق هر چه می گذره بیشتر به این نتیجه می رسم که چیزی به نام سو نیت در انسان ها وجود نداره و اگه به اندازه ی کافی به انسان ها نزدیک و همدل باشیم می تونیم ذهنیت و رفتارشون بفهمیم و درکشون کنیم اما خب این نکته ربطی به این نداره که اونها رو بشه دموکرات دونست. وقتی به ادم ها از چارچوب دنیای ذهنی خودشون نگاه کنیم، می بینیم که رفتارها و باورهاشون برای خودشون موجه و معتبره، حتی اگر یک دیکتاتور باشند!
مسئله اما اینجاست که دموکراسی یعنی تن دادن به قواعدی خاص در تصمیم گیری های عمومی که این قواعد می بایست از نگاه همه انسان ها منطقی و موجه باشه نه از نگاه یک فرد، یک گروه یا یک ایدئولوژی! به نظر من دموکرات بودن 3 تا شاخص داره که افراد بنا به دارا بودن این ویژگی ها صاحب فضیلت های دموکراتیک اند: 1- ورود کردن به مسائل عمومی و پذیرفتن مسئولیت جهت حل مسائلی که به صورت مشترک درگیر اون هستیم. 2- تعلق خاطر به گفتگوی انتقادی و گردن نهادن به حکم خرد جمعی در تصمیم گیری های عمومی 3- رعایت حریم خوصی انسان ها و به رسمیت شناختن و همدلی کردن با تفاوت و تکثر اونها در این عرصه... اگه این سه تا ویژگی به عنوان معیار در نظر بگیریم، باید بگم که بسیاری از زندانیان سیاسی و از جمله خودم در داشتن این ویژگی ها می لنگیم و فاقد برخی از این ویژگی ها و شاید هم همه ی اونها هستیم! البته من اصلا قصد ندارم برای زندانیان سیاسی دادگاه دموکراسی برگزار کنم و با کسی هم مشکل شخصی ندارم و روابطم هم با همه خوبه (مطمئنا باقی زندانیان هم این نکته روتایید می کنند!).
قصد من فقط اینه که اون ادعای اول رو رد بکنم و ثابت بکنم که نه از قدرت بیرون بودن و موضع انتقادی داشتن می تونه سندی برای دموکراسی خواهی باشه و نه داخل قدرت بودن افراد از جرگه ی دمکراسی خواهان بیرون میکنه! معیارهای دموکرات بودن از نظر من همون هائی هست که شمردم و این ربطی به داخل قدرت یا بیرون از اون بودن نداره ... شاید کسی انتقاد کنه که اینها که من گفتم مسائل فردی و شخصیتی و اخلاقیه و اصلا مسئله ی سیاست نیست ، چرا که مسئله ی سیاست، مسئله ی ساختارهاست و نه افراد! این انتقاد موجهه البته تا اونجائی که ما رو ملزم به این کنه که روابط گروهی مون رو چه در درون قدرت و چه در بیرون اون دموکراتیزه کنیم و اینکه فراموش نکنیم که روحیات دموکراتیک بیش از هر چیز با تمرین دموکراسی درون و روابط گروهی دموکراتیک تولید میشه، اما خب اگه این انتقاد قراره تبدیل به نوعی قضاوت و ارزشداوری بشه و بخواهیم بواسطه اون آدم ها رو به دو قطب درون و بیرون قدرت تقسیم کنیم و اینطوری براشون حکم های کلی صادر کنیم، ابدا منطقی نیست. به قول آلبر کامو در رمان سقوط: «جهنم چیزی نیست جز طبقه بندی یکباره و کلی انسان ها»
٣ این چیزهایی که تا حالا نوشتم با این فرض خوشبینانه که اگه کسی بخوندش، احتمالا انتقاداتی رو هم در ذهن مخاطب ایجاد می کنه که این بار در خوشبینانه ترین حالت هم امید ندارم که کسی حاضر باشه انتقاداتش رو به این نوشته بنویسه، احتمالا مخاطب، من رو اینقدر جدی نمی گیره یا به رسمیت نمی شناسه که بخواد انتقادی به نوشته هام وارد کنه و اگه هم کسی چنین نقدی کنه، احتمالا پیش خودش میگه این بدبخت فلک زده که حالا افتاده توی زندون ، چه کاریه که ما هم بیایم اش انتقاد کنیم و به هر حال از سر دلسوزی از انتقاد کردن منصرف میشه، بنابراین خودم تصمیم گرفتم چند تا انتقاد احتمالی رو حدس بزنم و پاسخ اونها رو بدم!! یک انتقاد میتونه این باشه که ادبیات و محتوای متن، محافظه کارانه هست و سویه های انتقادی اون با توجه به فضای سیاسی نامناسب کشور، کمرنگه...
در مورد این انتقاد باید بگم که اولا من قصد ندارم از بدیهیاتی بنویسم که هم من و هم مخاطب اون رو می دونه و نیازی به یادآوریش نیست و مثلا اینکه انتخابات آزاد نداریم، یا اینکه رسانه ها و مطبوعات آزاد نیستند، اینکه زندانی سیاسی داریم، اینکه دانشجوی ستاره دار و محروم از تحصیل داریم و بسیاری موارد از این دست نیازی به گفتن نداره و از اون دست بدیهیاتی هم نیست که فراموش بشه، ترجیح شخص خودم اینه که از منظر جدیدی به قضایای سیاسی نگاه کنم. در ضمن به هر حال من یک زندانی ام و علاقه ام به آزادی اگر بیشتر از دیگران نباشه، کمتر هم نیست، به همین دلیل و با توجه به اینکه یکبار به خاطر نوشته های زندانم دو هفته ای رو دوباره در بازداشتگاه اطلاعات بودم و صاحب پرونده ی جدیدی شدم، احتمالا خود سانسوری به صورت خودآگاه یا ناخودآگاه در نوشته هام رخ میده، اگر چه تا اونجا که خودم رو می شناسم، باید بگم که شاید به خاطر محافظه کاری بعضی نظراتم رو بیان نکنم اما خب هیچ وقت محتوای نظراتم رو عوض نمی کنم. البته ادبیات و لحن گفتار و نوشتار از این قاعده مستثنی است...
در مورد انتقادی نبودن نوشته باید بگم که اتفاقا این مطلب انتقادیه اما خطاب به خودم و منتقدین سیاسی وضع موجود. اگه قرار بود نامه ای به شخصیتی در حاکمیت یا قدرت بنویسم، اونوقت انتقادات خودم رو البته با همدلی بیشتر! می نوشتم اما خب اینجا مخاطب فرق داره. من فکر می کنم با بسته شدن فضای سیاسی و کمرنگ شدن عرصه ی نقد و گفتگو، همونقدر که نظارت بر رفتار قدرت سیاسی کم میشه و احتمال خودرایی و عدم پاسخگویی در اون افزایش پیدا میکنه، اپوزیسیون هم دچار بحران مشابهی می شه و احتمال تصمیم گیری های ناسنجیده و خطرناک در اونها افزایش پیدا می کنه. توی چنین شرایطی بد نیست که خودمون رو توی فضای نقد نگه داریم، که اگه نتونستیم جلوی اشتباهات حاکمیت رو بگیریم، حداقل روی خودمون کنترل داشته باشیم تا اشتباه یا حماقتی ازمون سر نزنه! ... باز هم شاید کسی بگه که چرا انتقاداتی که به خودت و منتقدین و فعالین سیاسی وارد میکنی، همه از جنس محافظه کارانه هست و در این بین هیچ کس رو به ایستادگی یا مقاومت دعوت نمی کنی؟! در این مورد باید بگم گه اولا تجربیات من درون زندان من رو واقع گراتر و شاید هم به روایتی محافظه کار تر کرده و بنابراین تجربیاتی هم که انتقال میدم از همین جنسه! ثانیا من فکر نمیکنم که فعالیت کردن به صورت کلی و علی الخصوص در شرایط موجود که هزینه های موضع انتقادی زیاد و غیر قابل پیش بینیه، وظیفه ی کسی باشه که بواسطه ی ترک اون بشه به کسی خرده گرفت، تصمیم گرفتن برای ورود به چنین فعالیت هائی ، جز تصمیم گیری های اخلاقیه و من هم توی خودم نمی بینم که کسی رو برای ورود به چنین فعالیت هائی توصیه کنم. تنها خودم رو میتونم توصیه کنم که اون هم قرار نیست توی نوشته هام انعکاس پیدا کنه. در واقع این نوشته بیشتر خطاب به کسانیه که این تصمیم رو پیشاپیش گرفته اند و پس از اون صاحب مسائل و تجربیاتی شدند که کم و بیش با همدیگه در اون مشترک هستیم و لذا انتقال تجربه مون می تونه به کار همدیگه بیاد و یا اینکه جذاب باشه. انتقاد دیگه ای که ممکنه به این متن وارد باشه اینکه ادبیات مسخره و غیر مستدلی داره و همه چیز توش شخصیه و مثل اینکه نویسنده دچار توهمه که ادم مهمیه و تصوراتش می تونه برای دیگران جذاب باشه...
در پاسخ به این انتقاد، مخاطب رو رجوع میدم به متن «تکه پاره های زندگی» در بخش «نوشتن، چرا و چگونه؟» که در اون نوشته سعی کردم دلایل نوشتن و سبک نوشتن ام رو توضیح بدم اما نکته ای هست که چند وقتیه خودم رو هم مشغول کرده و اون اینکه چرا من فکر میکنم که اون چیزهائی که در ذهن و تجربه ی من میگذره و برای من جالبه، میتونه برای دیگران هم جالب باشه؟ بدترین پاسخ ممکن به این سئوال این میتونه باشه که من به خاطر توجه بیش از حدی که در کودکی از اطرافیانم دریافت کردم و تمجید های بی دلیلی که از هوشم شده بود، دچار نوعی خودشیفتگی و اعتماد به نفس کاذب شدم و بنابراین در طول زندگی دچار این سو تفاهم شدم که آدم مهمی هستم و نظراتم هم جالبه! از اونجا که خودم از اون دست خواننده هائی هستم که نوشته ها رو معمولا به لحاظ سلامت روان نویسنده اش، تقسیم بندی و ارزشگذاری میکنم، بنابراین از اینکه ممکن کسی چنین اشکالی رو در نوشته هام پیدا کنه خیلی بهم بر میخوره، بنابراین این دفعه تصمیم گرفتم برای رفع این انتقاد از خواننده ی این مطلب معذرت خواهی کنم و بگم که اگه چنین اشکالاتی رو توی متنم دیده من رو ببخشه!...
و اما در پایان اون انتقادی که برای خودم خیلی خیلی مهمه اینه که، «چطور میشه مطمئن بود که اونچه نوشتم واقعا تجربیات و بازاندیشی های منه؟!» منظورم از این سئوال البته این نیست که من دروغ میگم یا چیزی از این دست، (که این احتمالات هم بعید نیست!) این پرسش در معنای فلسفی و هرمنوتیکی کلمه هست، یعنی اینکه چطور میشه ثابت کرد که من اونچه که در معنی دقیق کلمه تجربه کردم رو انتقال دادم؟ حقیقت اینه که موقع نوشتن و یا به زبان آوردن یک تجربه یا اندیشه، کلی اتفاق مهم در این بین میفته که معمولا دیده نمیشه و یا فراموش میشه. مثلا شرط اول اینکه همین متن روبروی شما نوشته بشه اینه که اول جهانی وجود داشته باشه که به تجربه دربیاد، دوم اینکه نفس یا خودی وجود داشته باشه که بتونه جهان رو تجربه کنه، سوم اینکه این نفس یا خود برای اینکه بتونه بفهمه، نیاز به نوع توانائی ذهنی داره که این توانائی جز به واسطه وجود جامعه و زیستن و تمرین کردن درون اون به دست نمی آد. چهارم اینکه ما برای اینکه تجربیاتمون رو تفسیر کنیم و بیان کنیم می بایست از این نظریه ها و الگوهای فکری موجود در جامعه تعدادی رو انتخاب کنیم و در قالب اون تجربیاتمون رو شکل بدیم و قابل انتقال به دیگری اش بکنیم. پس از همه ی این مراحل تازه این مخاطب ماست که در پایان با توجه به دستگاه مفهومی و تجربیات خودش نوشته ها و حرف های ما رو می فهمه و درک میکنه... همه ی اونچه که گفتم تا زمانی ساده و قابل تحمله که فکر میکنیم در این مسیر چند مرحله ای، اون تجربه ی ناب و بدیع اولیه، دست نخورده باقی میمونه و با کمترین تغییر و استهلاک انتقال پیدا میکنه، اما خب زمانی که بفهمیم در این مسیر تغییرات کیفی و کاملا بنیادی رخ می ده، دیگه نمیشه به سادگی با این قضیه کنار اومد! در چنین شرایطی دیگه هیچ چیز واقعی نیست (واقعی بودن در معنای متعین بودن نه در معنای وجود داشتن!) و همه ی مسائل بدیهی تبدیل به مسئله میشن! دنیا، آدم ها، افکار، احساسات، تجریه ها، در کل همه چیز تبدیل به پرسش ها و معماهایی میشن که حتی توی سلول انفرادی هم دست از سر آدم بر نمی دارند! فکر کردن به این مسائل، شکل و ریخت دنیا رو توی نگاه آدم به هم می ریزه و آدم حس میکنه که دیگه در هیچ مسئله ای پاش به هیچ جای محکمی بند نیست!
البته کم کم آدم یاد میگیره که بنا به حوزه ی علائق و ارتباطاتش، سطوح خاصی از واقعیت و بداهت رو موقتا بپذیره و از اون نقطه به اعمال و افکارش سامان بده، البته با این فرض که همیشه می دونه که پیش فرض هائی رو پذیرفته که هنوز محل بحثه و جای تردید داره. من هم موقع نوشتن متنی که روبروی شماست، سطح خاصی از ارتباط رو پیشاپیش انتخاب کرده بودم و نکاتی رو پیش فرض گرفته بودم که خودم هم میدونم که خیلی به اونها مطئمن نیستم و جای بحث دارند! حتی قبول دارم که سطوحی از تردید وجود دارند که در اون شرایط «انسان» هم معنی نداره! سطوحی که در اون جز سکوت و حیرت کاری از دست ما بر نمی آد... بگذریم، همه ی این توضیحات طولانی رو برای این آوردم که بگم؛ اگه کسی انتقاد کنه که این نوشته ها چیزی جز خیال بافی ها، زبان بازیها و یا احیانا دوست داشته های نویسنده اش نیست و ادعا کنه که از خوندن نوشته هام، به نتایجی کاملا متفاوت از روایت ها و ادعاها و نتیجه گیریهای من رسیده و حتی اگه بگه که من رو بهتر از من می شناسه و روایت من از خودم رو بی اعتبار بدونه! من در کمال همدلی و نهایت بی دفاعی باید بگم که واقعا نمیتونم ادعاش رو رد کنم و پیشاپیش تسلیمم...!!
شهریور ١٣٩٠-زندان کلینیک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر