۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه

ملاقات نامه


نوشته زیر یادداشت حنانه نبوی، خواهر ضیا، در صفحه فیسبوک شخصی وی می باشد که به شرح مواجه ی اعضای خانواده با خبر تکان دهنده بازگرداندن ضیا به کارون و توصیف اولین ملاقات آنها پس از این انتقال می پردازد.

دو روز مانده به ملاقات
شنبه- ٢٦ شهریور- ٨ بعداز ظهر- خانه
روز پر تشنجی بود البته همیشه یکروز مانده به حرکت اینقدر در تلاطمیم.
این ملاقات تفاوتی با دفعات پیش داره و اون اینکه، بار اوله که همه اعضای (باقیمانده )خانواده، باهم به ملاقات ضیا میریم.
دوهفته ای از انتقال دوباره ضیا به زندان کارون میگذره.
من خبرش رو توی کافی نت از خبرگزاری کلمه خوندم. یادمه که با تعجب روم روبرگردوندم به سمت دختر دایی ام، وگفتم: اینکه واقعیت نداره!!! اما آخه منبعش هم موثقه!
خونه که اومدم از بابا پرسیدم، وبابا گفت: دیروز ضیا باهاش تماس گرفته وگفته:
- از کارون زنگ میزنه و اینکه لازم نیست نگران باشید، اینجا وضع خیلی بهتر شده... می دونم اونقدر در مورد وضعیتم بهتون دروغ گفته ام که دیگه حرفم رو باور نمیکنید! اما این جا شرایط خیلی بهتر شده...
پدرم البته نتونسته حرفش روباور کنه...
هرکسی که نامه ضیا رو از کارون خونده باشه نمیتونه اینو باور کنه... من هم هنوز نتونستم باور کنم، حتی برگردوندش رو به این زندان لعنتی!
قرار براین شده بود که به مامان نگیم... تا اینکه دفعه بعدی که ضیا تلفن کرد و با مامان صحبت کرد، مامان مشکوک شد... صدای ضیا واضح می اومد در حالیکه کیفیت صدای تلفن کلینیک وحشتناک بود!؟... بعدش هم که یکی از اقوام نادانسته جریان انتقال ضیا رو به مامان  گفته بود، اما مامان تصور کرد که طرف اشتباه میکنه. چون در گذشته شایعات غلط زیادی هم شنیده بود...تا اینکه از ماپرسید.
خیلی خوب چهره ی مامان  رودر اون لحظه ای که مجبور شدیم ماجرا روپیشش اعتراف کنیم در ذهنم نقش بسته!
-آره مامان راستش روز عید فطر منتقلش کردن (نگاه مامان که تا لحظاتی قبل از اون پر از اضطراب وانتظار به لبهای من دوخته شده بود، ناگهان تهی شد ودهان از حیرت نیمه بازش رو ...انگار که میخواست چیزی بگه ..به هم آورد وحرفش رو خورد.)
به هم خیره شده بودیم خوب حس میکردم، که در پس ذهنش با چه سرعتی از این فضا ومکان فاصله میگیره... از من عبور میکنه... میره ومیره به کارون... به مرز زندگی انسانی وحیوانی... به جایی که پسرش منظره ای برای نگریستن، فضایی برای قدم زدن، هوایی برای تنفس، دوستی برای هم صحبتی، وحتی مأمنی برای استراحت واحساسی مبنی بر زندگی کردن نداره...؟؟؟؟؟؟؟؟
ساعت هشت شب بود و مامان اون شب تا ساعت ١٢ که برای استراحت به اتاقش بره، جایی که نشسته بود رو ترک نکرد.
بله... و ما قراره فردا بریم به کارون به همان مرز زندگی معروف...
دقیقا نمیدونیم این هفته ملاقات مردانه است یا زنانه،آخه بلیط رووقتی تهیه کرده بودیم که ضیا توی کلینیک بود ودر اونجا البته نیازی به این محاسبات نبود. ضیا دو ساعت پیش تماس گرفت وبا بابا صحبت کردکه: اگه راهتون ندادن سروصدا راه نیاندازید. واز این حرفا!
اما خب بابا همیشه سبک خودش رو داره واگه قرار باشه تو کارون سرو صدا راه نندازینم،هیچوقت موفق به ملاقات نمیشیم.
همان روز- همانجا- ٩ شب
سرو صدای مامان و روزا از آشپزخونه میاد:
-مادر جون برای مسافرت چی درست میکنی؟ (از اون جایی که ملاقاتمون سه روز طول میکشه روزا این اجازه  رو به خودش میده که اونرو یه مسافرت به حساب بیاره)
-کتلت.
-دیگه چی؟
-همین دیگه کافی نیست؟
-کتلت تموم بشه چی؟ چند تا غذای دیگه هم درست کن؟ آخه من توراه گشنه ام میشه؟
من وشکوفه میخندیم، روزا به شکل با مزه ای شکموئه، آدم کمتر از یه دختر بچه انتظار داره که اینقدر به شکمش اهمیت بده، البته این یه مثل قدیمیه که بچه حلال زاده به داییش میره!
مامان میگه: ضیا همیشه کنار سفره قهر بوده، ودر اشاره به بشقاب برنجش غرولند میکرده:
- پر...پر...
حالا روزا مامان رو ول کرده واومده اطراف ما میپلکه!
-خاله حنا پس هم قطار رفت وهم برگشتمون تلویزیون وکولر داره؟
- آره.
شکوفه: نه، قطار رفت شش تخته است تلویزیون نداره!
-واقعا!ولی کولی کولر که داره؟ نگران نباش روزا جون (دفعه آخری که توی تیرماه رفته بودیم ملاقات، قطار رفتمون معمولی بود. چون قطار درجه یک ساعتش مناسب نبود...)
هوا از قم به بعد واقعا جهنم شده بود،اون شب هیچکدوم  نتونستیم بخوابیم.من ومامان وسمیه ،سه نفری سعی میکردیم روزا رو خنک نگه داریم!! فردای اون روز روزا به ضیا گفت که اون شب تو خواب پنج تا کابوس دیده! وضیا هم از شنیدن حرفاش از خنده ریسه رفت...
وقتی دور هم نشسته بودیم، من سمیه از فرط خستگی به سختی میتونستیم از وسوسه دراز کشیدن میون جمع خودداری کنیم. خوش به حال روزا بود که خیلی سریع توی بغل ضیا خوابش برد...
٢٧ شهریور- قطار سمنان تهران- ساعت ٦:۵٠ صبح
یه ربعی میشه که قطار حرکت کرده،ومن الان از پشت پنجره های پت وپهنش به شوره زار بی انتهای این دشت خیره شده ام. خورشید در حال طلوعه  وآسمون به رنگ سرخ در اومده.
همیشه با دیدن این صحنه به یاد این بیت از شعر خاقانی که در زندان سروده میافتم:
صبحدم چون کله بندد آه دودآسای من     چون شفق در خون نشیند چشم خون پالای من
شاید ضیا هم این شعر رو زمزمه میکرده! البته در قدیم، زمانی که در کلینیک بوده و از آسمون سهمی داشته!
از لحظه خروج از خونه، توی آسانسور وحالا که توی قطار نشستیم.مامان وسمیه دارن لیست وسایل مورد نیاز وچیزهایی که ممکنه جا گذاشته باشیم رومرور میکنن.
روزا با صدای عبور مسئول فروش خوراکی از خواب بیدار شد،بعد با یه قیافه فوق نگران به ما زل زد وگفت: مگه نگفتم برام چیپس بخرین؟
به هر زحمتی بود براش یه چیپس تهیه کردیم.خیالش که راحت شد نشست وپرسید؟
- مامان چند ساعت خوابیدم؟
- یه ساعت؟
- واقعا ولی 2 تا خواب دیدم. اولی اش رو یادم نیست. تودومی خواب دیدم که از قطار پیاده شدیم، پدر جون برام یه عالمه خوراکی خریده بود...چقدر راه مونده؟میخواین بازم بخوابم؟
نمیدونم چرا از همین الان حوصله ام واقعا سررفته!
ساعت ١١ ایستگاه قطار تهران
به محض پیاده شدن،روزا مصراً ازمون خواست که بریم رستوران اما کسی به خواهشش توجهی نکرد.
من وسمیه از ایستگاه خارج شدیم تا یه سری از مایحتاج مون روتهیه کنیم.حالا هم برگشتیم واینجا نشستیم.
ساعت 12:30قطار اهواز حرکت میکنه.
شکوفه اینجا نشسته ومشغول خوندن کتابه.روزا به مسافرهایی که اینور واونور در حال حرکتن زل زده...
سمیه یه مجله دستشه... مامان هم تمام حواسش رو معطوف کرده به اینکه شال رو سرمون خیلی عقب نره!
بابا هم رفته وبا یک  فلاسک آب جوش برگشته،قیافه خیلی خسته ای داره .چند روزیه که فشارش خیلی بالاست، وتقریبا همش سردرد داره! هروقت زیاد ی حرص می خوره اینطوری میشه. نمیدونم علت ناراحتیش انتقال ضیاست یا از دست من ناراحته که پای نصیحت دوستش ننشستم.
حاج آقا دوست بابا هفته گذشته به صورت ناگهانی اومدن ییلاق..به محض ورودشون به خونه بابا میخواست طبق روال سایر مهمونا یه دی وی دی از کوهنوردی بچه های فامیل رو براش  بذاره که ضیا هم بین شون بوده... حاج آقا گفت اول بشین از خودت بگو!اما بابا حرفی جز ضیا نداشت!
حاج  آقا معتقده  جوونایی مثل ضیا که نمیتونن توی کشور ساکت بمونن.نباید ایران بمونن. قبل ماجرای زندان ضیا همیشه به بابا اصرار میکرد که او رو بفرسته خارج.
در مورد وضعیت الان ضیا معتقد بود: با نامه ای که من از ضیا خوندم (نامه کارون)، بعید میدونم که اگه بیاد بیرون دیگه هوس مبارزه به سرش بزنه! مگه یه آدم چقدر توان مقاومت داره...
ضیا راست میگفت،مشکل اینه که ما در خیر خواهانه ترین حالت از دریچه شخصیت خودمون آدما رو قضاوت میکنیم، و بهشون نیکی می کنیم. در حالیکه خواسته های متفاوتی داریم.
روزا و شکوفه و بابا که رفته بودن جایی الان برگشتن، روزا با دست پشتش رو گرفته! شکوفه داره سعی میکنه خنده اش رو کنترل کنه... ظاهرا روزا از رو پله ها سر خورده...
ازش میپرسم :روزا چند تا پله رو اومدی پایین؟ با دست عدد چهار رو نشون میده و اخم میکنه!
ما زدیم زیر خنده...
-    بی ادبا!...
دو تا پسر مازندرانی هم پشت سرمون نشستن، که یکیشون بی وقفه داره از سیاست بحث میکنه.
دوستش که ظاهرا از این بحث یه طرفه خسته شده، پاشد رفت بوفه چیزی بخره!
روزا طبق معمول از دیدن چندتا پسر سر ذوق اومده و به جنب و جوش افتاده...
همان روز- ساعت ۵:١٠ عصر- قطار تهران - اهواز
بعدخوردن نهار و یه چرت دو ساعته بیدار شدیم. من اومدم تخت بالا مشغول نوشتن ام. متصدی  قطار میگه ساعت پنج صبح میرسیم اهواز.
سمیه به روزا قول داده اگه بتونیم بدون دردسر ضیا روببینیم توی راه برگشت بریم رستوران قطار وغذا بخوریم.
وقتی اینقدر بیکار یه جایی نشستی جز خوردن کاری نداری که انجام بدی .
شکوفه ازم میپرسه که:
-  به نظرت ملاقات حضوریه یا کابینی؟ آخه نمیدونم پشت کابین چی بگم؟
ما خانواده ی کم حرفی هستیم که توی موقعیت های از پیش تعیین شده کم حرف تر هم می شیم. اصولا توی ملاقات ها ضیا متکلم وحده است. و تمام مدت در مورد شرایط خوبش اغراق  میکنه!
تا وقت توی اوین بود شرایط کمی متفاوت بود. همیشه حس میکردم ضیا فکر میکنه این یه اتلاف وقت دو طرفه است. خیلی وقتها عجله داشت که زودتر بره، وفقط صحبتهاش با بابا به طول میکشید...
من در اون موقع به اطرافیانم خیره میشدم به خواهرهایی که چطور با برادر هاشون گرم گرفته بودن وچقدر حرف برای گفتن داشتن!...متحیر بودم... اما از زمانی که ضیا به کارون منتقل شده شرایط کمی تغییر کرده. از اون زمان سه بار به ملاقاتش رفتم و هربار حس کردم که اصلا دلش نمیخواد وقت ملاقات تموم شه! و مدام میپرسه چه خبر؟ تو اینترنت از من چی مینویسن؟
حتی یکبار به من گفت :آبجی ..(با صمیمیتی که بین مون سراغ نداشتم،واقعا متحیر وذوق زده شدم)
واینطور ادامه داد:
-    ببین آبجی یه نصیحتی از من بشنو!خواهش میکنم هیچوقت حرف بزرگتر از دهنت نزن،وادعای کاری که توان انجامش رو نداری نکن. مواظب همه حرفایی که میگی باش،تا بتونی بعداًمسئولیت چیزی رو که میگی بعهده بگیری واز خودت دفاع کنی.
-    حنا خداییش هرچی میشی چپ نشو!!من اصلا درک نمیکنم این ادعا رو که همه انسانها باید با هم برابر باشن.اینجا کلی آدم مفلوک وبی خاصیت هست که من اصلا دلم نمیخواد باهاشون یکسان باشم...یه کتابی هم هست که توصیه میکنم حتما بخونیش«جامعه باز ودشمنانش از پوپر» حتما بخونش.
کتاب رو گرفتم تا مطالعه کنم ،اما فکر کنم در این مورد زیاد باهاش هم سلیقه نیستم.
همان روز- ساعت٨:٣٠ دقیقه عصر- همانجا
برق رو خاموش کردیم و تازه همه تصمیم به خواب گرفتن که روزا مامان رو صدا میکنه.
-    مادر جون من دستشویی دارم...
-    پدر صلواتی! تازه داشت خوابم میبرد که بیدارم کردی..
مامان با اکراه بلند میشه وروزا رو به دستشویی میبره.
مجبور شدم برای خوابوندن روزا برم رو تختش دراز بکشم.وقصه دخترک کبریت فروش رو براش تعریف کنم....فکر کنم نقطه اوج قصه برای روزا وقتی باشه که دخترک کبریت فروش کبریت رو روشن میکنه وغاز بریان نمایان میشه....
مثل همیشه گفتن قصه هیچ تاثیری نداشت.همیشه تو فیلما بچه ها وسط یه قصه نیمه کاره به خواب میرن..اما این توی واقعیت هیچ وقت اتاق نمی افته.آخرش مجبور شدم روزا رو تهدید کنم تا بخوابه.الان هم دوباره برگشتم سر جام،اما روزا همچنان بیداره!!!
٢٨ شهریور- ساعت ٤۵: ٦صبح- ایستگاه قطار اهواز
... دفعه قبل همه چیز زیبا تر به نظر می اومد اما حالا این فضا به نظر غم انگیزه...دفعه قبل ضیا تو کلینیک بود اما حالا توکارون.
بار قبل اون همه اش از شرایط خوبش میگفت: از اتاق  6تخته، کولر گازی، عرب های دست ودلباز، گنجشک درخت، آسمون...
میگفت غیر اوین که دوستانش اونجان، اینجا رو به همه جا ترجیح میده!... اما حالا منتقلش کردن.
همان روز- ساعت ٢ عصر- همانجا- پس از ملاقات
امروز برخلاف اونچه تصورش میرفت ملاقات نسبتاً راحتی بود وضیا رو حضوری ملاقات کردیم.
به محض اینکه تاکسی کنار کارون ترمز گرفت همه چیزباورمون شد. دیوارهای آبی رنگ کارون دوباره جلومون قد کشیده بود. رنگ آبی با یه رنگین کمون در امتدادش وکبوتر های سفید در آستانه  ی پر کشیدنی که جابجا رو ی دیوار نقاشی شده بود،مثل طعنه ای زیبا بود اما بر دیوار زندانی مخوف.
ضیا دوباره پشت این دیوارها بدام افتاده بود.
خانواده ما بین عربهایی که اونجا به ملاقات میان خیلی جلب توجه میکنه. در این اثنا که منتظر باز شدن در بودیم خانوم جوونی کنارم نشست واز زندانیم پرسید. من هم براش از ضیا گفتم واز زندانی اون پرسیدم گفت :که برادرش رو تو چند سال اخیر، هربار که شورشی اتفاق میافته بازداشت میکنن .این دفعه آخری نزدیک به یک سال ازش خبر نداشتن وحتی نمیدونستن که مرده یا زنده ...
بعد مدتی طولانی بالاخره در زندان باز شد.
به محض دیدن مأموری که لباس نیروی انتظامی به تن داشت.به سمتش هجوم بردیم تا بلیط رفت وبرگشت قطار رو نشونش بدیم وثابت که کنیم که از راه دور اومدیم به ملاقات، وزمانی هم نداریم.
مأمور گفت که خانم ها میتونن حضوری ملاقات کنن اما آقایون باید نامه داشته باشن! من که هیچ سر در نیاوردم!...
بهرحال بابا به این راضی نشدورفت به ساختمان دفتر مدیرکل زندان های استان خوزستان.
مامان با نگاهی پیروز مندانه نایلونی رو بیرون کشیدوچادر ها رو از داخلش یکی یکی بیرون آورد،تا ما سر کنیم...فکر کنیم یکی از لحظات خوبی که مامان توی این سفر تجربه میکنه ،همین صحنه ای که ماروپیچیده شده توی چادر میبینه..اول ابراز حیرت میکنه که چادر چقدر برازندمونه. وبعد تمام مدت با تلاشی پشتکارانه تر از مامورین زندان مراقبه که چادر از سرمون نیافته...
بعد از ورودمون به داخل ساختمان زندان ،تازه بهمون گفتن که اون مأمور اشتباه کرده وحق ملاقات حضوری نداریم. (احتمالأ متوجه شده بودن که ملاقاتیمون ضیاست.)
من که کم کم داشتم جوش می آوردم هربار که خواستم بلند شم وچیزی بگم بانهیب های مامان عقب نشستم .
سمیه میگفت :
- خب چه فرقی  میکنه ملاقات حضوری یا کابینی ،چرا اینقدر اعصاب خردی پیش بیاریم.
- مهم اینه که از حق خودمون دفاع کنیم.واینکه اوریانا فالاچی میگه:«زندگی جنگ ودیگر هیچ»جنگیدن برای خواسته ها وحقوقت.
- وسمیه با پوزخندی جوابم رو داد.(به معنی بجنگ تا...)
در همین اثنا تلفن زنگ خورد واعلام کردن که باید به ما ملاقات حضوری بدن.بابا  موفق شده بود...
به محض ورود به سالن ملاقات عمومی انگار جریان هوا قطع شده بود .فقط تا بخشی که مربوط به کارکنان میشد کولر کار گذاشته بودن.به یاد حرف علیرضا(همسر عاطفه)افتادم ،که وقتی به ملاقاتش رفتم برای ضیا پیغام داد که بهش بگم:«مرد حسابی ،اینجا  که هتل نیست ومارو هم برا ی تفریح نفرستادن!»این پیغام رو بعد از نامه کارون ضیا گفت.(با ذکر این نکته که شرایط زندان سمنان هم به وخامته کارونه...از لحاظ تراکم به مراتب بدتر)
در اینجا بابا به ما پیوست وبه اتفاق به سالن ملاقات حضوری رفتیم ومنتظر ضیا شدیم.
آقایی که مسئول ملاقات بود، از دست بابا بخاطر ملاقاتش با مدیرکل خیلی عصبانی به نظر میرسید...وبا اکراه در سالن ملاقات حضوری رو باز کرد..اینجا هوا کمی بهتر بود ولی باز هم احساس میکردی که ستون سنگینی از هوا روی قفسه سینه ت سنگینی میکنه.اینجا باید منتظر ضیا می شدیم.
بعد مدت زمان بیست دقیقه سرباز ی دررو باز کرد و ضیا وارد شد... با همان  چهره ی خندان همیشگی.بعد سلام واحوالپرسی و روبوسی، دور یه میز نشستیم.
سمیه که بعد از انتقال ضیا هر ظهرو شبی رو که خوابیده بود خواب ضیا رو دیده روبود. طبق معمول باوجود تمام شور والتهابی  که قبل ملاقات داشت، با دیدن ضیا انگار که یه سوزنی رو به بادکنکی  فرو کنی پنچر شده بود.
-    داداش تورو بخدا راستش رو بگو اینجا وضعتون چطوره؟
-    - بذار من هم ایرادها وهم خوبی های اینجا رو بگم تا باورتون بشه،ایرادش بی دروپیکر بودن اینجاست!(این نکته ایه که برای ماهم به عنوان ملاقات کننده مشهوده، هیچوقت نمیفهمی که توی این زندان طرف حسابت کیه!) ولی باور کنین تمام مشکلاتی رو که تو نامه کارون بهشون اشاره کرده بودم رو سعی کردن تو این بند،برطرف کنن.
توالت،دستشوئی ،مایع دستشوئی،اجاق گاز ،آشپز خونه،تراکم بند...همه چیز بهتر شده!
میپرسم هواخوری چی؟
کمی طفره میره، "همون قبلیه دیگه"...و بعد سعی کرد مساحتش رو تو ذهنمون تصویر کنه! (همون هواخوری با یه صفحه سیمی مشبک روی سقف)
مامانم  پا شده وسرشونه های ضیا رو مالش میده!
-    مامان جان تورو بخدا پول تو حسابت رو برای خودت خوراکی ومیوه بخر!
-    بابا بخاطر دوربینیش دور ترین صندلی به ضیا رو انتخاب کرده،ولحظه ای از ضیا چشم بر نمیداره!..
و باز ضیا از پی گرفت:
-    اینجا گاز هم داریم. میتونیم واسه خودمون آشپزی کنیم.کلینیک یه بدی ای که داشت این بود که به خاطر نداشتن گاز مجبور بودیم فقط غذای زندان رو بخوریم.
بعد شروع کرد به تعریف کردن حوادثی که از ملاقات قبل به این ور اتفاق افتاده بود:
-    یه بار یه هیئت بزرگ بازرسی از زندان ،اومده بودن به کلینیک،دنبال من گشتن که این ضیا نبو ی که اینقدر برای ما دردسر درست کرده کجاست که ببینیمش !
طرف از دیدن من خیلی ابراز تعجب کرد که:
- ما فکر کردیم الان با یه مرد بزرگ و چارشونه روبرو میشیم،ضیا نبوی که میگن تویی!!؟تورو باید ببرن کانون اصلاح وتربیت جای زندان؟
ضیا در جواب گفت: هر جور که صلاح میدونین؟
بعد هم کمی از خاطرات زندان اوین واز دوستانش گفت .ازم پرسید که نوشته هاش تو اینترنت هست ؟میخوننشون؟نظرات چیه؟انتقادی؟
-    آره .همه نوشته ها رو دیدم.زیاد نظری داده نمیشه.انتقاد خیلی کم!بهرحال به عنوان یه زندانی سیاسی کمتر انتقاد میکنن!امیدوارم حداقل بخونن...با این حجم مطالب اینترنتی انتظار زیادیه!
-    خودت چی؟ نوشته ها رو خوندی ؟ نظرت چیه؟
-    یه نکته ای توی نوشته هات هست،اینکه اونقدر خوب وساده افکارت رو بیان میکنی،وشفاف خودت رو تحلیل میکنی!!
حرفی که در مورد سخن گفتن از درون تجربه ی زیستی میزنی رو هم خیلی قبول دارم....همیشه به مامان میگم از درون تجربه ی زیستیش حرف بزنه!
ضیا میخنده...
دو ساعتی میشد که نشسته بودیم .مسئول ملاقات با عصبانیت هی این طرف واون طرف میرفت،ولی نمیگفت که وقت ملاقات تمومه!
ضیا معتقده که ازش حساب میبرن...اما فکر کنم این رفتارش ناشی از ملاقات بابا با مدیر کله...
بالاخره تصمیم گرفتیم مسئول ملاقات رو بیش از این عصبانی نکنیم وبلند شیم واز ضیا خداحافظی کنیم.
خداحافظی در سالن ملاقات حضوری... این موقعیت آزاردهنده ای که منطق احمقانه ای برش حاکمه. تفاوت زندانی وملاقاتی ،وتفاوتی زندگی ای که در روزهای آینده خواهند داشت، تنها به انتخاب در خروجی بستگی داره...
اگه دو تا سرباز بزور بیان ودست ضیا رو بگیرن،وبه سمت در ببرن برام قابل هضم تره!تا تلخی ای که انتخاب تسلیمانه ضیا برای رفتن از اون در در وجودم حل میکنه...
نمیدونم وقتی برای من اینقدر آزار دهنده است اون چه حسی داره.برای ساعاتی موقعیتش با ما یکسانه وهیچ تفاوتی بین مون نیست. برای ساعاتی اون در آزادی ما شریکه. اما؟!...
ناگهان باید از اون در خارج شه و شاهد آزادی ما باشه... چون فقط در دیگه ای رو انتخاب میکنیم. وقتی آخرین نگاهها رو بهم میندازیم... می دونم توی اون لحظه ای قرار داره که نمیدونم چطور تحملش میکنه.
این حس توی ملاقات کابینی نیست... چون زندانی تا انتها با یه مرز شیشه ای با آزادی فاصله داره.
حالا که اومدیم اینجا وتوی سالن ایستگاه قطار نشستیم. احساسی به مراتب بهتر از صبح داریم. شاید در واقع این مائیم که به این ملاقاتها نیاز داریم تا بیایم واز ضیا روحیه بگیریم.
حالا اینجا به صندلی تکیه داده ام. به منظره ی مردم در تکاپو خیره شده ام. یه هندز فری توگوشم، و سعی میکنم موقعیت اطرافم رو طور دیگه ای تفسیر کنم. با خودم میگم امروز هم گذشت و فردا روز دیگری است...
فردا برای من، دخترکناری، مردی که رو ردیف صندلی های جلو بی خیال دراز کشیده، نظافتچی  که با جارو اینور واونور میره و برای ساعت ها یه کار تکراری رو انجام میده. برای همه مون فردا میتونه روز دیگری باشه... در صورتی که بخوایم... امابرای ضیا که قراره هشت سال دیگه دیوارهای کارون چشم اندازش باشه... تا هشت سال دیگه فردا روز دیگری نخواهد بود...


منبع : دانشجو نیوز

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر