دلنوشته عبدالله مومنی یکی از ۱۲ زندانی اعتصاب کننده که در سومین روز اعتصاب غذا در اعتراض به شهادت مظلومانه صابر به شرح زیر است(از زندان اوین):
یک کاسه سوپ که با دقت و سلیقه مهیا شده با احتیاط کنج اتاق می گذارد و با لحنی آرام طوری که بیدار نشوم می گوید :« عبدالله سرما خورده وقتی بیدار شد بگویید حتما بخورد» بی رمق اما بیدار ، پیش از آنکه مجال تشکری هر چند کوتاه بیابم از درب عبور کرده و رفته است، می خواهم صدایش کنم که «آقای صابر بیدارم ….» اما او رفته است.
این بار اما بر خلاف روز پیش خطوط چهره هدی تنها از حزن و اندوه مهار شده اش خبر نمی دهد، خشمی که حکایت از جریحه دار شدن غرورش دارد به روشنی نمایان است. پس از گفتگوی کوتاهی او را تنها می گذارم و چشم هایم را با قدم های سریع اش که به سرعت طول هواخوری بند را در رفت و آمد است همراه می کنم، تو گویی خشم این مرد چنان است که اگر به سمت دیواری روی نهد دیوار از شرم در به رویش می گشاید.
بر آمدن بانگ اذان بی شک تنها مانع این آمد و شد است،لحظاتی بعد صابر است و پاهای برهنه و آفتاب سوزان و سجاده سوزناک گسترده در برابر او- همچون نماز ظهر عاشورایت که با پای برهنه بر کف تفتیده هواخوری زندان اقامه کرد – چه کسی می داند که در آن نماز چه گذشت و صابر در پیشگاه صبار در چه عهد و پیمانی وارد شد؟ هرچه بود آنکه ساعتی بعدتر از عزم خود برای آغاز راهی سخن گفت که آن را دست کم مرهمی بر دل زخم خورده اش می دانست …
پروژه ای مشترک میان او و خدای اش کلید خورده بود و تنها هفت روز و شب و هفت وادی دلدادگی کافی بود تا هدی ناباورانه دامن از میان ما برچیند و تمنای شبانه اش را در آغوش بگیرد … “هدایت” .
***
چند روزی پس از ضایعه فقدان سحابی وقتی در مراسمی که به پاسداشت یاد آن دو عزیز سفر کرده برپا داشته بودیم، به صابر که عنان سخن با چیره دستی در دست گرفته بود و تاریخ زندگانی عزت الله سحابی را ورق می زد گوش فرا داده بودم، ناگاه به یاد خاطرات مشترکم با هدی افتادم، به یاد نخستین روزهای دانشجویی در نیمه دوم دهه هفتاد و آشنایی با نام او در هنگامه تلاش های فکری اش در “ایران فردا” و اندکی بعد رودررو با او در جریان ارتباط مستمر و کیفی اش با انجمن های اسلامی دانشجویان و دانشجویان تحول خواه و مشتاق آن روز. صابر برگی از مجاهدت های سحابی را کنار می گذارد و من غرق در خاطرات، بازجویی های دستگیری خرداد ۸۲ را به خاطر می آورم که در سلول های تنگ و تاریک بازداشتگاه ۲ الف زیر فشار شکنجه به کینه و نفرت عمیق بازجویان از او که چند سلولی آنطرف تر معلوم نبود در چه حالی به سر می برد، پی بردم.
صابر در همه سال های فعالیتم در دفتر تحکیم وحدت و سازمان دانش آموختگان ایران هیچگاه از تعامل انتقادی دریغ نورزید و همواره یکی از تاثیرگذارترین افراد در فضای جنبش دانشجویی بود. از سخنرانی های پی در پی اش در میان دانشجویان تحکیمی در انجمن های سراسر کشور گرفته تا انتشار جزوه ی انتقادی “هویت فرار” همه و همه حکایت از نگاه جدی و امیدوارانه او به نهاد دانشگاه و جنبش دانشجویی داشت.
لختی با خود اندیشیدم، دینی درباره او بر گردن دارم که حالا از ادایش ناتوانم. در هر دوره بازداشت من و سایر زندانیان سیاسی رسم او بود که بی خبر و بی سروصدا درب خانه های ما را بزند و جویای احوال خانواده ها شود. اما من در پس دیوارهای این محبس مشترک چگونه توان بازدید آن دیدها را دارم؟ در جستجوی پاسخ این پرسش هایم که متوجه صدای محکم اش می شوم … می گوید: “خرداد، ماه کیفی است … مهندس همیشه دوست داشت که در این ماه از دنیا برود … خرداد ماه شهدا هم هست …” و یک یک نام آنها را می برد و تا ندا و هاله می رسد اما اوخوب می داند که در انتهای این جمله نقطه پایانی وجود ندارد.
و امروز او این را ثابت کرده است، او با شهادت اش این واقعیت را شهادت داده است.
***
اما حالا آقای صابر! من دوباره بی رمقم و با آنکه می دانم مرزهای شرافت و آزادگی را پشت سر گذاشته ای، می خواهم صدایت کنم و فریاد برآرم که “آقای صابر ما بیداریم …”
عبدالله مومنی
بند ۳۵۰ اوین
خرداد ۹۰
درود بر تمام ایستادگان تاریخ و عبدالله مومنی
پاسخحذفخشمی که حکایت از جریحه دار شدن غرورش دارد به روشنی نمایان است :((
پاسخحذفخیلی متاثر کننده بود