۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

تکه پاره های زندگی(20 صفحه از ضیا نبوی در اوین )

تکه پاره های زندگی

روح من بیکار است، درز آجرها را، قطره های باران را می شمارد
چرا می نویسم؟




صفحه 1

1- نوشتن، چرا و چگونه؟

من فکر می کنم برای این سئوال که «چرا انسان کاری رو انجام می ده؟» سه دسته دلیل می شه ارائه کرد. دسته ی اول همان مقاصد و منظورهای آگاهانی ایه که انسان به خاطر اونها دست به عمل می زنه و اگر از او دلیل کارش رو بپرسی در جواب عنوان می کنه. دسته ی دوم مجموعه عوامل ناخودآگاهیه که در انسان عمل می کنه. ناخودآگاهی که ممکنه فردی یا جمعی باشه و هر حال نکته مهم اینه که انسان موقع عمل به اون اشراف نداره، اگر چه در طولانی مدت ممکنه کمی سر از کارش در بیاره! اما دسته ی سوم در واقع دلیل نیستند و بیشتر شبیه توضیح اند. حقیقت اینه که در زندگی لحظاتی پیش میاد که انسان احساس می کنه هیچ ضرورتی در انجام هیچ کاری نمی بینه و به معنی دقیق کلمه بیکاره و به قول سهراب سپهری: «روح من بیکار است، درز آجرها، قطره های باران را می شمارد …». من شخصا به چنین موقعیت هایی خیلی علاقه مندم و فکر می کنم در چنین شرایطی، انسان بهتر از هر زمانی می تونه خودش، دیگران و محیط اطرافش رو ببینه. در چنین شرایطی، معمولا انسان در بستری از عدم جدیت دست به عمل می زنه و به راحتی هم می تونه عملش رو تغییر بده و یا تصحیح کنه … بگذریم. این مقدمه رو برای این آوردم که برم سراغ این سئوال که چرا می نویسم؟ بدیهیه که وقتی میخوام دلایلم رو بنویسم، از دسته دلایل اولی که در بالا آوردم استفاده کنم و کاری به دو دسته ی دیگه نداشته باشم، اگر چه خیلی هم تاثیرگذار باشند. دلیل اولی که من فکر می کنم به خاطرش می نویسم، اینه که می خوام دیده بشم و شاید هم مطرح بشم (گر چه گاهی فکر می کنم با چنین نوشته ای جز به حماقت و دیوانگی نمی شه شهره شد!) و فکر می کنم که این نکته ایه که نمی شه انکارش کرد و تصور نمی کنم که اشکالی داشته باشه. مشکل اونجاست احتمالا که یک انسان تمام زندگی اش رو صرف این بکنه که دیده بشه، اون هم نه آنطوری که واقعا هست! گر چه به چنین آدمی هم نباید سخت گرفت … دلیل دوم اینکه من دلم میخواد با دوستانی که در بیرون از زندان دارم و همچنین کسانی که ممکنه چنین متنی براشون ارزش خوندن داشته باشه، ارتباط داشته باشم و بر عکس کسانی که معتقدند برای دل خودشون می نویسند. من فکر نمی کنم که انسان بتونه چیزی بنویسه، بدون اینکه مخاطب خاص یا عامی رو در نظر داشته باشه. دلیل سوم اینکه گاهی انسان احساس می کنه که بین واقعیت رسمی و به ظاهر بدیهی یا چیزهایی که خودش درک می کنه، شکافی وجود داره و این شکاف و تمایز بعضی چیزها در ذهن آدم هست که به آدم زور می گه و تا زمانی که نوشته نشه، انسان از شرش خلاص نمی شه
====================================
صفحه 2

گاهی انسان احساس می کنه که بین واقعیت رسمی و به ظاهر بدیهی یا چیزهایی که خودش درک می کنه، شکافی وجود داره و این شکاف و تمایز هر چقدر که بیشتر باشه، اصرار آدم به نوشتن هم بیشتر می شه و دلیل آخر اینکه بعضی چیزها در ذهن آدم هست که به آدم زور می گه و تا زمانیکه نوشته نشه، انسان از شرش خلاص نمی شه و نمی تونه به چیز جدیدی فکر کنه. در واقع نوشتن اینطور مسائل باعث می شه از وضعیت ذهنی که در اون هستیم، سریعتر عبور کنیم و به موقعیت جدیدتری برسیم … اما در مورد شیوه ی نوشتن هم توضیحی بدم؛ در واقع این نوع نوشتن یعنی استفاده از زبان محاوره و بیان نمودن هم زمان وقایع و تفاسیر، به نوعی واکنش نشان دادن به مشکلاتی یه که پیش از این در نوشته هام داشتم و البته هنوز هم دارم. یکی از این مشکلات اینه که من احساس می کنم موقع استفاده از زبان رسمی، دارم برای همه ی آدم ها قاعده می گذارم و چیزهایی که با این زبان می گم، حتما باید منطقی باشه و مشروعیت بین الا زمانی داشته باشه. زبان محاوره این ویژگی رو داره که مشروعیت تک ذهنی داره و مخاطب احساس می کنه که نویسنده فقط از تصورات شخصی خودش می گه و اگر هم چیز احمقانه ای توی صحبت هاش باشه، حداقل حد و حدود خودش رو می دونه که حماقت خودش رو به دیگران تعمیم نده!

مشکل دیگه ای که من موقع نوشتن دارم اینه که نکاتی که در یک موقعیت و در دوره ای از زندگی به نظرم کاملا منطقی و بدیهی می رسند، در زمان و مکان دیگه معمولا اینطور نیستند و حتی گاهی مسخره و خنده دار هم به نظر می رسند و این نکته باعث می شه که آدم به سختی بتونه با گذشته ی خودش و نوشته ها و گفته هاش تعیین تکلیف کنه، بنابراین تصمیم گرفتم، با مقید کردن افکارم به موقعیت و زمانی که در آن هستم و همچنین توضیح وقایعی که افکارم به اون ارجاع دارند، این مسئله رو تا حدی حل کنم و در ضمن به مخاطب هم کمک کنم، راحت تر با این مطالب همراهی و همدلی کنم، چرا که بسیاری مطالب هستند که در ابتدا کاملا مهمل و پرت و پلا به نظر می رسند اما با توضیح مختصری در مورد وضعیت نویسنده و شرایطی که در آن هست، همه ی مطالب معنا پیدا می کنه و رمزگشایی می شه … یک نکته هم در مورد شیوه ی خواندن متن بگم و اون اینکه؛ شماها رو نمی دونم، اما خودم هر وقت که متنی رو می خونم این احتمال رو همیشه در ذهن خودم دارم که نویسنده ممکنه به مخاطب دروغ بگه و شاید هم به خودش و در کل می شه گفت روانشناسی کردن نویسنده و شاید هم تلاش برای فهمیدن شخص خودش، برام معمولا مهم تر از خود اثره و گر چه می دونم این امر در بین اهل ادب خیلی زشت و مذمومه اما خب این عادت دست از سرم برنمی داره …! به هر حال می خواستم بگم که نمی دونم شما چقدر به صداقت و یا سلامت نویسنده در نوشتن این متن باور دارید، اما باید اعتراف کنم که شخصا به وجود چنین خصوصیاتی در متن خودم، چندان اطمینانی ندارم … !؛
====================================
صفحه 3

۲- حکم بدوی و واکنش ها …

وقتی که از ابلاغ حکم اولیه برگشتم، تعدادی از دوستان زندانی زیر راه پله های ورودی بند ۳۵۰ دورم را گرفته بودند و منتظر بودند که من عدد حکم رو بگم و من هم که عدد دور از ذهنی رو در پاسخ داشتم، ازشون خواستم که حدس بزنند. حدس ها متفاوت بود، از تبرئه تا ۶ سال و من هم همه ی گزینه ها رو رد می کردم. یکی از بچه ها که فهمیده بود حکم سنگینی گرفته ام و به همین خاطر دارم قضیه رو کش می دم، حدس خیلی بدبینانه ای زد تا نهایتش رو گفته باشه و من هم به بازی خاتمه بدم. واسه همین گفت: ۱۱ سال! من هم در جواب گفتم: نخیر ۱۵ سال که ۱۰ سالش تبعید به ایذه ست به علاوه ۷۴ ضربه شلاق!! چهره بچه ها در واکنش به این حکم واقعا دیدنی بود. البته مطمئنا نه به اندازه ای که چهره ی من موقع رویت حکم تماشایی بود! یادم هست چند روز قبل از ابلاغ حکم توی روزنامه خونده بودم که حکم تعدادی زیادی از متهمین انتخاباتی صادر شده و حدود این احکام از برائت تا ۱۵ سال حبسه و چقدر دلم سوخته بود برای کسی که از بین اینهمه جمعیت، حکم ۱۵ سال رو گرفته. البته در جریان فعالیت های دانشجویی تقریبا برام عادت شده بود که بیشتر از بقیه هزینه بدم. وقتی همه تذکر می گرفتند، من توبیخ می شدم. وقتی همه توبیخ می شدند من ترمم معلق می شد. وقتی ترم بقیه تعلیق می شد، من ستاره دار می شدم. سال ۸۶ وقتی که بازداشت شدیم، اینکه مرا بیشتر از بقیه نگه داشتند برام منطقی بود. اما این یکی دیگه خیلی خنده دار بود. بین این همه متهم توی انتخابات و توی مملکت به این بزرگی باز هم حکم سنگین نصیب من شده بود! البته اعتراف می کنم که میل به متفاوت بودن از بچگی توی من بوده و این حکم با همه ی بدبختی هاش، این فایده رو داشت که احساس خاص بودن در من تشدید بشه و از این نظر ارضاء بشم! چند روز بعد از این قضایا، امیر حسین توکلی من رو در حال خندیدن دیده بود و گفت: «سید، خدا می دونه چه حبسی رو به چه کسی بده، دیده ظرفیت حبس کشیدنت بالاست، حبس سنگینه رو داده به تو …!» من هم در جواب گفتم: «غلط کرده باشم اگه ظرفیت این یکی رو داشته باشم دیگه!»

بعد از دریافت حکم، اولین چیزی که به ذهنم رسید نوشتن نامه ای سرگشاده به رئیس قوه قضاییه بود. از این کار دو تا منظور داشتم که هر دو به یک اندازه برام مهم بودند. اولین قصدم کاملا حل مسئله ای بود و می خواستم با نوشتن دفاعیه ای برای رئیس قوه، مجابش کنم که نگاهی به پرونده ام بندازه و فعالیت هام در عرصه ی عمومی بود. مخاطب اصلی این قسمت هم دوستان دوره ی دانشجویی، ستاره دارها و محرومین از تحصیل و اساسا هر کی بود که به نحوی با هم فعالیت مشترک داشتیم. آخه سکوت کردن در برابر اتهام ارتباط با مجاهدین دقیقا مثل این بود که بپذیرم...
====================================
صفحه 4

سکوت کردن در برابر اتهام ارتباط با مجاهدین دقیقا مثل این بود که بپذیرم در تمام دوران فعالیت های دانشجوئی به دوستان دانشجو و علی الخصوص بچه های ستاره دار دروغ گفتم و از آنها سوء استفاده کردم. اگر چه دوستان نزدیکم بواسطه شناختی که از من داشتند مطمئنا این اتهام رو باور نمی کردند. اما در مورد کسانی که دورادور ارتباط داشتیم، اگر تصور خطائی می داشتند، نمی شد خرده گرفت. برای همین در اون نامه تقاضا کردم تمامی محتویات پرونده ام، از بازجویی ها تا مدارک و شواهد، همگی در اختیار رسانه ها قرار بگیرند و منتشر شوند تا شکی هم در این مورد باقی نمونه. یادم هست در دوران بازجویی روی مسئله ی سابقه ی فعالیت های دانشجویی و ارتباطاتی که داشتم و تهدیدی که این اتهام متوجه اونها می کرد، خیلی حساسیت نشون داده بودم و بازجوهای من مثل اینکه تصمیم گرفته بودند در هر موردی که من حساسیت دارم، خلاف میلم عمل کنند! مسئله ی دیگه ای هم که خیلی در موردش حساسیت نشون داده بودم افرادی بودند که به صورت کاملا اتفاقی به همراه من در منزل یکی از دوستان بازداشت شدند. از اون ۷ نفر، عاطفه نبوی فقط به جرم شرکت در تجمع ۲۵ خرداد و با اتهام اجتماع و تبانی به ۳ سال حبس قطعی محکوم شد و هنوز توی زندانه و ۶ نفر دیگه با اینکه محکوم نشدند، اما روی هم بیشتر از ۵۵۰ روز بدون هیچ دلیلی بازداشت بودند!

در طول بازجوئی ها و علی الخصوص از زمانیکه به حساسیتم در این مورد پی بردند، مدام این قضیه رو به روم می آوردند و می گفتند «می دونی چند نفر به خاطر تو، بیگناه توی زندونند، می دونی خانواده هاشون می خوان از تو شکایت کنند، می دونی اگه آزاد بشی کمترین کاری که می کنن، تف کردن توی صورتته! … بیا و کاری کن که آزاد بشن …». البته هنوز اینقدر عقل برام باقی مونده بود که بدونم کاری که اونها مورد نظرشونه، نه گشایشی در کار دوستانم ایجاد می کنه، نه به درد من می خوره و نه کمکی به بازجوهاست، البته اگر درست نگاه می کردند! یکی دیگر از نکات جالبی که یادم مونده، شب بازداشت بود. در اون لحظات وقتی سوار ماشین مون می کردند، یکی از دوستان که شناختی از وزارت اطلاعات نداشت ازم پرسید: «برخوردشون چطوره؟ ممکنه ما رو بزنند؟» من هم که به خاطر برخوردهای پیشین ام با وزارت اطلاعات، همیشه به وزارت حسن ظن داشتم، از وزارت تعریف کردم و گفتم برخوردشون محترمانه است و دست به کسی نمی زنند و به او تضمین دادم که بعد از یکی دو تا سئوال جواب آزادش می کنند و من هم حداکثر چند روز توی بازداشت می مونم. حتی شماره تماس دوستم را به یکی از بچه ها دادم و گفتم برگشتی خونه، بهش زنگ بزن و فقط خبر بازداشتم را به او بده و باور کنید اون فرد، ۵ ماه بدون هیچ دلیلی و با یک جلسه سئوال و جواب مختصر در بازداشت بود، تا روزی که حکم برائتش رو از دادگاه گرفت و نمی دونم وقتی بعد از ۵ ماه برگشت خونه، شماره ی دوستم یادش بود یا نه …!! فقط امیدوارم معذرت واهی من رو به جای وزارت اطلاعات بپذیرند …!

====================================
صفحه 5

۳- خواب …

یکی از خصوصیاتی که تحمل حبس رو کمی آسون می کنه، خواب خوب داشتنه و البته چیزی که می تونه زندان رو تبدیل به جهنم کنه، بد خواب بودنه. حقیقت اینه که شرایط فیزیکی زندان و همینطور وضعیت روحی زندانی برای خواب راحت مناسب نیست. تخت ها کوچیک و نامناسب اند، سکوت و تنهایی وجود نداره، زندانی در طول روز کاری نداره و معمولا ذهنش درگیر خیالات ناخوشاینده … و خیلی مسائل دیگه که باعث می شه خواب راحت در زندان کم پیدا بشه. با همه ی اینها که گفتم، باز هم در زندان به کسانی برخوردم که در شبانه روز ۲۰ ساعت می خوابند! برای شخص خودم خواب در زندان و بیرون اون به جز زمان کمی که به میزان اون اضافه شده، تغییر و تفاوتی نداشته و از این لحاظ بهم بد نگذشته. حتی زمانیکه در بند ۲۰۹ بودیم یکی از هم اتاقی ها به اسم هادی به این خاطر که بعضی شب ها توی خواب می خندیدم، بهم لقب «سید خندان» داده بود! خواب دیدن هم در زندان تفاوت خاص خودش رو با بیرون داره، چون تنها زمانیه که می شه احساس آزادی کرد. یکی از بهترین خواب هایی که در زندان دیدم، زمستان ۸۸ و در بند ۳۵۰ اوین بود. قبل از اینکه خواب رو تعریف کنم، شاید بهتر باشه از تجربیاتی که خواب به اونها ارجاع داده هم مختصری بگم. من از بچگی تابستونها رو توی روستا و پیش پدربزرگ و مادر بزرگم می گذروندم و از اونجا که این تجربه برام خیلی لذت بخش بود با بزرگ شدن هم این عادت در من ترک نشده و شاید تشدید هم شد. شاید از ۸ یا ۹ سال پیش بود که عادتی در من پیدا شد و اون اینکه نزدیکی های غروب هر وقت که بیکار بودم از جاده ی خاکی کوچیکی که از وسط آبادی می گذشت به سمت مزارع قدم می زدم و بعد از طی مسیری نزدیک یک کیلومتر روی تپه ی کوچیکی دراز می کشیدم و به افق و کوههای صخره ای روبروم نگاه می کردم. در طول این قدم زدن ها و دراز کشیدن ها مسائل و اتفاقات گذشته یا روز رو در ذهنم مرور می کرد. گاهی هم پیش می اومد که اصلا به چیزی فکر نمی کردم و فقط تماشا می کردم، تماشای مطلق! منظورم از تماشای مطلق اینه که سعی می کردم که تمامی افکار، مفاهیم و اسامی رو از ذهنم پاک کنم و حتی فراموش کنم که چی هستم. در واقع می خواستم فقط و فقط «چشم» باشم! اینکه در اون لحظات اطرافم را چطور می دیدم ناگفته بماند که نمی خوام بعد از تحمل ۱۰ سال حبس به تیمارستان انتقالم بدهند. اما یک نکته ی کوچیک بگم و اون اینکه احساس می کردم می تونم توی زمین شیرجه بزنم! اساسا همین احساسات و تفاوتش با واقعیت مستحکم و بدیهی در زندگی هر روزه با دیگران باعث شد که به اون دسته از نظریه های جامعه شناسی که واقعیت رو یک ساخته ی اجتماعی و ذهنی و محصول زیست هر روزه با دیگران می دانستند، مثل «جامعه شناسی پدیدارشناسانه» ...؛
====================================


صفحه 6

ـ... و «کنش متقابل نمادین» علاقه مند بشم … بگذریم، بحث خوابی بود که دیدم و اون خواب از این قرار بود که؛ «غروب روزی در روستا بود و از ناپدید شدن خورشید، چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود. به نظر می رسید شخصی از نزدیکان فوت کرده، چون اعضا خانواده و بستگان در حال رفتن به سمت قبرستان کوچیک روستا بودند و من هم فاصله ی چند متری از پشت سر اونها حرکت می کردم. اینکه چه کسی مرده بود، برام اهمیتی نداشت، گر چه حسی قوی به من می گفت که جنازه متعلقث به خودمه و این منم که مردم. اما باز هم مسئله مهمی نبود. اصلا حوصله ی همراهی با جمع رو نداشتم و راستش رو بخواهید، از بچگی توی چنین مراسمی دچار بحران می شدم. چون خنده ام می گرفت و تعارف درست و حسابی هم بلد نبودم و این مسائل هنوز هم کم و بیش ادامه داره. بنابراین در اون لحظات وقتی دیدم کسی حواسش به من نیست، از جمع جدا شدم و رفتم روی تپه کوچیکی، همون اطراف دراز کشیدم و دستهام رو زیر سرم گذاشتم و مشغول تماشای اطراف شدم. قرص ماه تقریبا کامل بود و روی کوهی صخره ای به صورت مماس ایستاده بود. از اون لحظاتی که آدم احساس می کنه ماه شبیه بادکنکه و ممکنه با کشیده شدن روی سطح زبر کوه بترکه … چشم هام رو به این طرف و اون اطراف می چرخوندم تا همه جا رو دقیق ببینم. تصویری که می دیدم به شدت واضح بود و حتی بیشتر از واقعیت! به این فکر می کردم که چه مدت زیادیه که نتونستم درست و حسابی طبیعت رو تماشا کنم و برام سئوال شده بود که چرا اینهمه وقت از این نعمت محروم بودم، گزینه زندان کاملا از ذهنم حذف شده بود و با این حال کاملا احساس می کردم که هوشیارم و حتی زیادی هوشیار بودم، شاید هم بیشتر از واقعیت! باور کنید اگر بخوام لحظات اون خواب رو با بیداری بسنجم، اون یک سوپر واقعیت بود! احساس می کردم که چیزی بین نیم ساعت تا ۴۵ دقیقه در اون حالت گذروندم چون هوا کاملا تاریک شده بود و ماه هم کمی حرکت کرده بود. کم کم احساس خواب آلودگی کردم و بالاخره همون جا خوابم برد …» و اینطور بود که از خواب بیدار شدم …؛
====================================
صفحه 7

ـ۴- عاشورا و خشونت …

روز عاشورا در بند ۳۵۰ روز خاصی بود. تماس های تلفنی که بچه ها از ابتدای صبح گرفته بودند نشون می داد که خیلی از معترضین و به قول معروف سبزها توی خیابون اند و این برای من و اکثر بچه های زندانی خوشحال کننده بود. چرا که شخصا خودم رو منتقد وضعیت موجود می دونستم و از طرفی حضور نمادین در خیابان رو هم شیوه ی اعتراضی کاملا مدنی می شمردم. اما مسئله از جائی آغاز شد که خبر رسید درگیری های خیابانی شکل گرفته و تعداد زیادی کشته و زخمی شدند. اینجا بود که میل به عدم خشونت هم در من بیدار شد و جدلی بین این میل و حس اعتراض به وضع موجود در من شکل گرفت. عدم خشونت از معدود باورهایی بوده که در طول زندگی ام و با گذر زمان در من مستحکم تر شده، درست به عکس دیگر باورها در حوزه ی سیاست، فلسفه و اخلاق که هر چه می گذره در نظرم بی اعتبارتر و متزلزل تر می شن!

یادمه، توی دوره ی دبستان و راهنمایی اگه با کسی مشکل پیدا می کردم و یا کسی به من زور می گفت من هم کسی نبودم که از دعوا پرهیز کنم و توی کتک خوردن و کتک زدن هم کم بیارم. اما از دوره ی دبیرستان به بعد دعوا کردن رو به صورت کامل گذاشتم کنار و به این نتیجه رسیدم که سیاست بی توجهی و قطع ارتباط هم فایده اش بیشتره و هم هزینه اش کمتره! در دوره دانشجویی و از سال دوم و سوم بود که کم کم فهمیدم قطع ارتباط با دیگران هم چیزی کم از خشونت نداره و در طولانی مدت، همین عدم ارتباط و شکاف های فرهنگی، سیاسی، اجتماعی … به راحتی می تونه بسترساز خشونت بشه. برای همین تصمیم گرفتم تا جائی که امکان داره از روی عمد ارتباطم رو با هیچ فردی به صورت عام و با هیچ گروه و مرام سیاسی و فرهنگی به صورت خاص قطع نکنم. در راستای همین سیاست گفتگو و نزدیک شدن به مخالفین بود که روزی با بچه های انجمن اسلامی رفتیم دفتر بسیج دانشگاه تا با هم صحبت کنیم و ببینیم اگر نقطه اشتراکی داریم، برنامه و فعالیت مشترکی از دلش درآریم. وای که چقدر بچه های بسیج تعجب کرده بودند، احتمالا فکر می کردند برای اشغال دفترشون اومدیم …! بگذریم، صحبت عاشورا و اعتراضات خیابانی بود. سئوال اینجاست که «با مشکل خشونت در اعتراض های خیابانی چه باید کرد و حضور در خیابان در چه صورتی مجاز است؟». البته خیلی روشنه که اگر طرفین یعنی معترضین و نیروهای انتظامی به قاعده ی عدم خشونت پایبند باشند هیچ مشکلی پیش نمی آد و همه چیز درسته. همچنین اگه هر دو طرف قائل به اعمال خشونت باشند، باز هم تکلیف معلومه، چون همه چیز غلطه و نیازی به فکر کردن و تحلیل کردن نداره!

مشکل و مسئله در اون موقعیتیه که معترضین قصد برگزاری تجمعی آرام و مدنی را داشته باشند و نیروهای امنیتی و انتظامی در پی اعمال خشونت برآیند. در چنین وضعیتی تکلیف چیه؟ به نظر من در چنین شرایطی، پارامترهایی مثل میزان خشونت
====================================
صفحه 8

به نظر من در چنین شرایطی، پارامترهایی مثل میزان خشونت و نسبت جمعیت تعیین کننده اند. اگر این دو عامل طوری عمل کنند که قاعده ی بازی مسالمت آمیز و غیرخشن باقی بمونه، می شه حکم به مجاز بودن چنین تجمعی داد ولی اگر قاعده ی بازی خشن بشه، در اون صورت مطمئنا حاصلی جز خسران و زیانکاری نداره. چون وقتی بازی به قاعده خشنه، کسی بازی رو می بره که زورش بیشتر باشه و در ضمن بیرحم تر باشه و پیروز این میدان مطمئنا بویی از دموکراسی نبرده! … حالا بیایید حالت های ممکنی که این دو عامل ایجاد می کنند رو بررسی کنیم: یک حالت اینه که عامل انتظامی قصد استفاده از سلاح گرم رو داشته باشه، به نظر من در چنین شرایطی حضور در خیابان حماقته. چون اسلحه قاعده ی خشونت ورزیدن رو به همه حتی رئوف ترین انسان ها تحمیل می کنه و لذا همواره باید از چنین وضعیتی اجتناب کرد. اما اگر نیروی انتظامی به سلاح های سرد متعارف مجهز باشه در این حالت، پارامتر جمعیت تعیین کننده است. اگر نسبت جمعیت معترضین به نیروی انتظامی خیلی زیاد باشه، نیروی انتظامی اجازه و توانایی استفاده از خشونت رو پیدا نمی کنه و اگر هم چنین تلاشی بکنه، بواسطه ی جمعیت زیاد معترضین و احساس قدرت و موضع بالائی که در آنها وجود داره، از طرفی اگر نسبت نیروی انتظامی به معترضین خیلی زیاد باشه، لین بار نیروی انتظامی است که در موضع قدرته و به همین دلیل از موضع بالا و کنترل شده رفتار می کنه و معترضین هم بواسطه ی موضع ضعفی که دارند به راحتی میدان را خالی می کند و حداقل اینکه در پی مقابله به مثل و برخورد خشن برخی آن و با زهم به احتمال زیاد خشونت تبدیل به قاعده نمی شه. اما اگر دو طرف در نسبت قوای معتدلی باشند، در این حال معترضین با اینکه قصد اعمال خشونت ندارند، اما از اونجا که نه در موضع قدرتند که ببخشند و نه در موضع ضعف که میدان رو خالی کنند، ممکنه در پی مقابله مثل و اعمال خشونت متقابل بربیایند و طرفین خشونت رو به عنوان روش مواجهه با یکدیگر بپذیرند و این همان جنگ است. من فکر می کنم در روز عاشورا اتفاقی از این دست رخ داد و چه خوب شد که تجمعی از این دست دیگه رخ نداد و این بازی متوقف شد …؛
====================================
صفحه 9

۵- انتقال و مشکل ارتباط …

فقط یک زندانی می تونه بفهمه که جابه جایی و انتقال در زندان چقدر آزار دهنده ست! برای کسانی که زندان رو تجربه نکردند شاید باورش سخت باشه که زجر ناشی از جابه جا شدن در زندان، خیلی بیشتر از حبس کشیدنه! جدای از مشکل هماهنگ شدن فیزیکی و جا افتادن در محیط جدید، یک مسئله ی دیگه هست و اون مشکل ارتباط گرفتنه. علی الخصوص برای زندانیان سیاسی که در بیرون از زندان هم در مورد رابطه هاشون گزیده و سختگیرانه عمل می کنند. زندگی در زندان، مثل زیستن در وضعیت های اضطراریه. به همین دلیل احساسات افراد خیلی شکننده است و وابستگی ها معمولا عمیقه. توی زندان دوست پیدا کردن کار سختیه به این دلیل ساده که جمعیتی که می شه از توش انتخاب کرد، خیلی محدوده و بنابراین اگر آدم درست و حسابی به پستمون بخوره معمولا قدرش رو می دونیم. اینها رو برای این آوردم که بگم چه حس بدی در بند ۳۵۰ بود وقتی که عبدالله مومنی، مسعود باستانی، محمد رضا نوربخش، محمد رضا رجبی، آقایان خانجانی و آقائی و کرمی رو از ما جدا کردند. لحظات خداحافظی خیلی تاثربرانگیز بود. دو هفته ای بود که از قضایای عاشورا می گذشت و در آن روزها هنوز به زندان عادت نکرده بودیم و ملزومات زندگی یک زندانی رو نپذیرفته بودیم. از طرفی افرادی که از جمع ما جدا می شدندف همه افراد تاثیرگذاری در بند بودند و عدم حضورشون خلاء بزرگی در بند ایجاد می کرد. ناراحتی شخص خودم زمانی بیشتر شد که فهمیدم مسعود باستانی رو به رجائی شهر انتقال دادند و این خیلی ناجوانمردانه بود! وقتی از میان یک جمعیت زیاد، اتفاق بدی برای یک نفر می افته خیلی حس بدی به انسان دست می ده، به این خاطر که در اعماق احساس تاسفی که نسبت به اون اتفاق داره اگر صادقانه نگاه کنه، نوعی خوشحالی هم وجود داره و اون هم به این خاطره که خودش جای اون فرد نبوده ! و این وضعیت نوعی حس دین و وامداری رو در انسان ایجاد می کنه. یادم هست روزی که نامه ی انتقال و تبعیدم اومد، حداقل از این لحاظ خوشحال بودم که با مسعود و دیگر کسانی که تبعدی شدند تصفیه حساب کردم! نمی دونم چند روز از اون قضایا گذشته بود که دکتر زیدآبادی رو هم از ما جدا کردند. اما یک چیز رو کاملا به خاطر دارم و اون اینکه این بار خودم بیشتر متاسف بودم. دکتر زیدآبادی شخصیت جذابی داشت و چند تا ویژگی مثبت رو با هم در خودش جمع کرده بود که خیلی کم اتفاق می افته. اولین ویژگی خوش روئی و خوش برخوردی این انسانه که با دموکرات منشی شخصیتی اش کامل می شه. دوم نگاه انتقادی معتدل و ریزبینانه اش به وضعیت موجوده که از عناصر هیجانی و نمایشی هیچ خبری در اون نیست.
====================================
صفحه 9

۵- انتقال و مشکل ارتباط …

فقط یک زندانی می تونه بفهمه که جابه جایی و انتقال در زندان چقدر آزار دهنده ست! برای کسانی که زندان رو تجربه نکردند شاید باورش سخت باشه که زجر ناشی از جابه جا شدن در زندان، خیلی بیشتر از حبس کشیدنه! جدای از مشکل هماهنگ شدن فیزیکی و جا افتادن در محیط جدید، یک مسئله ی دیگه هست و اون مشکل ارتباط گرفتنه. علی الخصوص برای زندانیان سیاسی که در بیرون از زندان هم در مورد رابطه هاشون گزیده و سختگیرانه عمل می کنند. زندگی در زندان، مثل زیستن در وضعیت های اضطراریه. به همین دلیل احساسات افراد خیلی شکننده است و وابستگی ها معمولا عمیقه. توی زندان دوست پیدا کردن کار سختیه به این دلیل ساده که جمعیتی که می شه از توش انتخاب کرد، خیلی محدوده و بنابراین اگر آدم درست و حسابی به پستمون بخوره معمولا قدرش رو می دونیم. اینها رو برای این آوردم که بگم چه حس بدی در بند ۳۵۰ بود وقتی که عبدالله مومنی، مسعود باستانی، محمد رضا نوربخش، محمد رضا رجبی، آقایان خانجانی و آقائی و کرمی رو از ما جدا کردند. لحظات خداحافظی خیلی تاثربرانگیز بود. دو هفته ای بود که از قضایای عاشورا می گذشت و در آن روزها هنوز به زندان عادت نکرده بودیم و ملزومات زندگی یک زندانی رو نپذیرفته بودیم. از طرفی افرادی که از جمع ما جدا می شدندف همه افراد تاثیرگذاری در بند بودند و عدم حضورشون خلاء بزرگی در بند ایجاد می کرد. ناراحتی شخص خودم زمانی بیشتر شد که فهمیدم مسعود باستانی رو به رجائی شهر انتقال دادند و این خیلی ناجوانمردانه بود! وقتی از میان یک جمعیت زیاد، اتفاق بدی برای یک نفر می افته خیلی حس بدی به انسان دست می ده، به این خاطر که در اعماق احساس تاسفی که نسبت به اون اتفاق داره اگر صادقانه نگاه کنه، نوعی خوشحالی هم وجود داره و اون هم به این خاطره که خودش جای اون فرد نبوده ! و این وضعیت نوعی حس دین و وامداری رو در انسان ایجاد می کنه. یادم هست روزی که نامه ی انتقال و تبعیدم اومد، حداقل از این لحاظ خوشحال بودم که با مسعود و دیگر کسانی که تبعدی شدند تصفیه حساب کردم! نمی دونم چند روز از اون قضایا گذشته بود که دکتر زیدآبادی رو هم از ما جدا کردند. اما یک چیز رو کاملا به خاطر دارم و اون اینکه این بار خودم بیشتر متاسف بودم. دکتر زیدآبادی شخصیت جذابی داشت و چند تا ویژگی مثبت رو با هم در خودش جمع کرده بود که خیلی کم اتفاق می افته. اولین ویژگی خوش روئی و خوش برخوردی این انسانه که با دموکرات منشی شخصیتی اش کامل می شه. دوم نگاه انتقادی معتدل و ریزبینانه اش به وضعیت موجوده که از عناصر هیجانی و نمایشی هیچ خبری در اون نیست.
====================================
صفحه 10

سوم، توان تجزیه و تحلیل و هوش بالاست که این نکته در حرفها و البته نوشته هاش مشهوده. چهارم طبع ظریف و حساسه که داره و این رو در علاقه اش به طبیعت و همچنین ادبیات و مثنوی نشون می ده و ویژگی اخر و کاملا خاص و جالبی که داره صبر و آرامش وجودی بسیار بالاست تا حدی که انسان احساس می کنه فقط درون این انسانه که رفتار و احساسش رو تنظیم می کنه و هیچ اتفاقی نمی تونه درون این انسان رو متلاطم کنه. دکتر از اون دست آدمهایی بود که برای حضورش در زندان هیچ توضیح و توجیهی رو نمی شد پذیرفت … بعد از انتقال دکتر از معدود هم صحبت هایی که در بند مونده بود بهمن احمدی بود و هر وقت که صداش می کردند، نگران بودم که او رو هم از ما جدا کنند. جدای از لطفی که هم صحبت بودن با بهمن داشت، ما حریف شطرنج همدیگه هم بودیم و شبی یکی دو ساعت با هم شطرنج بازی می کردیم. در ضمن بهمی خیلی شخصیت شوخی هم داشت و تکیه کلام ها و جملات مخصوص اش واقعا آدم رو از خنده روده بر می کرد. تهدید همیشگی اش تو شطرنج به من این بود که: «یک دستی و یک چشمی، توی شطرنج می برمت!». در ضمن اهل هیچ نوع محافظه کاری هم نبود و یادم نمی ره روزی که به رییس سازمان زندان ها جلوی زندانی ها گفت که: با ما خوب برخورد کنید تا اگر یک روز جامون با هم عوض شد، ما هم با شما خوب برخورد کنیم!

البته وقتی بچه هائی که تو روز عاشورا دستگیر کردند رو پیش ما آوردند، فضای بند کاملا عوض شد. جمعیت بند به ناگاه ۳ برابر شد و هر روز کلی ورودی جدید داشتیم و البته میزان آزادی هامون هم خیلی بالا رتفه بود. در اون زمون من و علی پرویز مسئول تلفن بچه های سیاسی بودیم (البته علی رئیس بود و من کارمند!) و این باعث شده بود که من بتونم اکثر بچه های عاشورا رو به چهره بشناسم و کمی هم با اونها صحبت کنم. تقریبا ۹۰ درصد اونها تحصیلات دانشگاهی داشتند و واقعا افراد با ویژگیهای خاص در اونها زیاد بود تا جائی که من گاهی نمی دونستم با کدوم یکی شون حرف بزنم! البته یه تعدادی شون بیشتر موندند مثل خلیل درمنکی که تونستیم حسابی در مورد فلسف و نقد ادبی با هم صحبت کنیم و یا مهران صفوی که رفتار خیلی از زندانی ها رو با هم تحلیل کردیم و واقعا ریزبینی این فرد تو دهنی بزرگی به من بود که خیلی در تحلیل شخصیت انسان ها مدعی بودم! یه تعدادی شون هم زود آزاد شدند و ارتباطمون نیمه کاره موند: مثل مصطفی نیلی که واقعا فرد با دغدغه ای بود یا آریا ذاکری که تجسم هوش و زبلی بود! البته تاسفم بیشتر از اینکه ناشی از آشنائی نصفه نیمه مون باشه، بابت این بود که این افراد رو توی زندان ملاقات کردم … !؛
====================================
صفحه 11

ـ۶- بازی مافیا …

یکی از تفریحات دسته جمعی زندانی ها در بند ۳۵۰ بازی مافیا بود و احتمالا هنوز هم هست. تب این بازی در اواخر سال ۸۸ و اوایل سال ۸۹ بالا گرفته بود و به طور متوسط ۳ یا ۴ ساعت از وقتمون رو در روز می گرفت. اوایل توی اتاق ها بازی می کردیم اما کم کم با گرم شدن هوا بازی رو به هواخوری بند بردیم و نیمکت های هواخوری رو دور هم می چیدیم و بازی می کردیم. من بازی مافیا رو در دوره ی دانشجویی یاد گرفتم و یادم هست چنان با دوستان انجمنی به این بازی اعتیاد پیدا کرده بودیم که تبلیغات بازی رو پشت شیشه ی انجمن اسلامی می زدیم و اگر جمعیت مون زیاد می شد، توی چمن دانشگاه بازی می کردیم. من ابتدا شرح مختصری از شیوه ی بازی می گم و بعد می رم سراغ این نکته که چرا این بازی از نطر من خیلی جالب و حتی آموزنده است: «بازی معمولا با جمعیتی بیشتر از ۱۰ نفر که دور هم نشسته اند شروع می شه. داور بازی با برگه هایی که در دست بازیکنان می گذاره و فقط خودشون اون رو می بینند، نقش شون در بازی رو به اونها تفهیم می کنه. در ابتدای بازی همه چشم هاشون رو می بندند و فقط مافیاها که تعدادشون نصف تعداد شهروندهاست چشم هاشون رو باز می کنند و همدیگه رو می شناسند. اما شهروندها تا آخر بازی فقط و فقط هویت خودشون رو می دونند. با شروع بازی شهروندها سعی می کنند با حدس زدن و استدلال کردن مافیاها رو شناسائی کنند و در پایان هر دور که رای گیری می شه، مافیاها رو با رای خودشون از بازی بیرون کنند. اما مافیاها هم باید خودشون رو به عنوان شهروند جا بزنند و با فریب دادن شهروندها اونها رو به عنوان مافیا معرفی کنند و با رای گیری از بازی بیرون کنند … اون چیزی که دراین باز به نظر من جالبه، شباهت این بازی به عرصه ی سیاسته، به این دلیل که نکته ی اساسی و کلیدی در این بازی توانائی تاثیرگذاری بر روی نظرات دیگرانه. اگه نقش فردی در بازی مافیا باشه، می بایست بتونه، نظر مثبت و اعتماد شهروندها رو با فریب دادن و نمایش بازی کردن به دست بیاره و اگر شهروند باشه باید مافیاها رو شناسایی کنه و مهم تر اینکه شهروندهای دیگه رو متقاعد کنه که تشخیص اش درسته، چون نقطه نظر جمعه که در نهایت تاثیرگذاره. از طرفی من فکر می کنم که شیوه های متفاوت ورود افراد به این بازی رو می شه به شیوه های مختلف ورود به عرصه سیاست تعمیم داد و به نوعی شبیه سازی کرد. مثلا یک عده از افراد هستند که از موضع اخلاقی بازی مافیا رو زیر سئوال می برند و می گویند این بازی به خاطر وجود نقش مافیا، ترویج دروغگویی و بی اخلاقیه . این افراد در سیاست به منزه طلبانی شبیه اند که سیاست رو امری کثیف می دونند و ورود به اون رو فساد آور و تباه کننده می دونند. گروه دوم کسانی هستند که در بازی قدرت تجزیه و تحلیل بالائی دارند و در مورد شناسایی هویت بازیکنان، خوب عمل می کنند ولی به این دلیل
====================================
صفحه 12

ولی به این دلیل که توان تاثیرگذاری بر روی نظرات جمع رو ندارند نمی تونند روی جریان بازی تاثیرگذاری زیادی داشته باشند. معادل این افراد در سیاست روشنفکرانی هستند که فقط در مقام نظرورزی ورود می کنند و پیش بینی و تحلیل وقایع رو به تغییر دادن شرایط ترجیح می دهند. گروه سوم کسانی هستند که قواعد بازی رو رعایت نمی کنند و در واقع تقلب می کنند. این افراد معمولا با دوئیت متفاوت دست به این عمل می زنند. دسته ی اول کسانی هستند که به منظور برنده شدن و جلب تحسین دیگران تقلب می کنند و مشابه این افراد در سیاست همان شارلان های سیاسی هستند که برای کسب اعتبار و شهرت و قدرت حاضرند همه ی قواعد سیاسی رو زیر پا بگذارند. اما دسته ی دوم کسانی هستند که به خاطر هیجان نهفته در تقلب این کار را می کنند و در واقع شیطنت ذاتی شون به اونها اجازه نمی ده که سالم بازی کنند! معادل این افراد هم در سیاست ماجراجویان سیاسی اند که معمولا در وضعیت های بی ثبات و یا جنبشی وارد عرصه سیاست می شوند و گاهی حتی نتایج مثبتی رو هم به بار می آورند. اما در طولانی مدت و برای وضعیت ثبات سیاسی، خصوصیات غیردموکراتیک شان خودش رو نشون می ده. گروه چهارم کسانی هستند که اصلا حضور فعالانه و مسئولانه ای در بازی ندارند و هیچ نظر مستقلی ندارند و با دیگران رای می دهند. این افراد در سیاست همان مردم عادی اند که حضورشون در سیاست به رای دادن در انتخابات محدود می شه و حداکثر اینکه اخبار رو هم پیگیری می کنند. اما گروه پنجم و آخر کسانی هستند که سعی می کنند در چارچوب قواعد بازی کنند و حدس های درستی بزنند و مهم تر اینکه بر روی نظرات جمع تاثیر گذار باشند که معمولا این افراد جهت گیری بازی رو تعیین می کنند. مشابه این افراد هم در سیاست، فعالان سیاسی و حزبی هستند که تلاش می کنند در چارچوب قواعد سیاسی به قدرت و منافع و امتیازات ناشی از آن برسند و در عرصه ی سیاست تاثیرگذار باشند …

جدای از شباهت این بازی به سیاست که در بالا آوردم، یک نکته ی خیلی مهم توی این بازی وجود داره که روی زندگی من هم تاثیر گذاشته. در طی سال هایی که با این بازی آشنا شدم به دفعات پیش اومده که در طول بازی نسبت به تشخیص هویت یک بازیکن در یقین کامل بودم و تمامی نیروی خودم رو در بازی صرف مجاب کردم دیگران و هم نظر کردنشون با خودم کردم و معمولا هم موفق می شدم اما در پایان بازی متوجه می شدم که اشتباه کردم! اوایل که این اتفاق می افتاد شوک خیلی سنگینی به من وارد می شد. یعنی واقعا ممکن بود که من در زندگی ام هم چنین اشتباهات بزرگی بکنم؟! آیا ممکن بود که من در نگاه سیاسی ام، قضاوت های شخصی ام، تحلیل هام و کلا جهت گیری زندگی اشتباه کرده باشم؟! حقیقت اینه که بله، چنین چیزی ممکنه! باور کنید خیلی وقته که رنگ یقین و اطمینان رو هم ندیدم و اینکه حق تحصیل رو هم به عنوان یک پروژه پیش خودم پذیرفتم، به این دلیل بود که از حد.د چیزهائی بود که به اون شک نداشتم . تا حد زیادی اون رو مشروع می دونستم! البته از بین همه ی تردیدهایم به یک چیز کاملا معتقدم و باور دارم و اون اینکه همیشه باید بتونیم خودمون رو، نظراتمون رو و سیاست هامون رو تصحیح کنیم و این شالوده ی دموکراسی است، حق تغییر … !؛
====================================
ـ۷- فیزیک …

من هیچوقت حوزه ی مطالعه شخصی نداشتم و هنوز هم ندارم و معمولا عوامل متفاوتی مثل احوالات درونی، فضا، موقعیت، دوستان و اطرافیان و مسائلی که با اون مواجهم، کتابهایی رو که می خونم تعیین می کنه. این کتابها می تونه تو حوزه های متفاوتی مثل فلسفه، سیاست، تاریخ، جامعه شناسی، روانشناسی، اخلاق، دین، شعر، رمان و عرفان باشه. البته با این لیستی که ردیف کردم اصلا منظورم این نیست که آدم پر مطالعه ای هستم، برعکس معمولا وقتی کتابی رو دست می گیرم، بعد از چند دقیقه مثل به قدم زدن در من پیدا می شه و می زنم بیرون. اما خب، کتابهایی هم هستند که تاچند بار نخونمشون دست از سرم بر نمی دارند! داشتن مطالعات پراکنده و غیرمتمرکز اگر چه معمولا مذمومه و توصیه نمی شه، اما برای شخص خودم حداقل این لطف رو داره که گاهی حوزه های متفاوت رو با هم تلفیق می کنم و یا اینکه یک شاخه از علم رو از منظر یک شاخه ی دیگه نگاه می کنم و این از نظر من خیلی جالبه، مثلا تحلیل روانشناتی کردن رفتارهای سیاسی و یا کنش های اخلاقی، هیچوقت جذابیت اش رو توی زندگی ام از دست نداده! از میان حوزه های علاقه مندی ام شاید تنها حوزه ای که هیچ مطالعه ی غیررسمی در اون نداشتم، فیزیک بود. فیزیک تنها درسی بود که در دوره ی دانشجویی در اون نمره ی اول رو آوردم و ریشه علاقه مندی من به این درس احتمالا به دبیر فیریک دوره ی دبیرستانم آقای «زمانی» بر می گشت که چنان در چیزهایی که می گفت غرق بود که مطمئنم هیچکدوم از شاگردهاش رو درست نمی دید و برای همین هم بیرون کلاس کسی رو نمی شناخت! به هر حال فکر می کنم علاقه ی اون انسان به فیزیک به من هم سرایت کرد …

یکی از روزهای پایانی سال ۸۸ در بند ۳۵۰ بود که در حین مطالعه ی مجله ی مهرنامه، به مقاله ای در مورد انیشتن برخوردم. در مقاله اشاره ی کوچکی به این نکته شده بود که انیشتن به جای مفهوم گرانش و جاذبه در دستگاه نیوتنی، بحث خمیدگی در فضا – زمان رو مطرح کرده و از اونجا که نکته برای من هم جالب و هم مبهم بود تصمیم گرفتم برای آشنا شدن بیشتر با این قضیه سراغ جمشید برم که شنیده بودم مطالعاتش در این زمینه زیاده و به نظر می اومد که بر عکس من که تقریبا از لیسانس مهندسی شیمی ام چیز نفهمیده بودم، او از فوق لیسانس مهندس صنایع اش خیلی بیشتر می دونست! وقتی قضیه رو باهاش در میان گذاشتم سئوال معناداری ازم پرسید که باعث شد خیلی باهاش حال کنم. سئوال این بود: «اینها رو می خوای بدونی که چی؟» کاملا می شد احساس کرد که حرفهایی که در پاسخ داره جای مهمی رو در زندگی اش اشغال می کنه و می خواست بدونه که آیا من هم می تونم چنین ارتباطی رو با این دانسته ها برقرار کنم یا نه، از سر بیکاری و بی حوصلگی اومدم سراغش. به هر حال فکر می کنم
====================================
صفحه 14

توضیحاتم براش قانع کننده بود، چون بعدش شروع کرد به گفتن تاریخچه ی مختصری از فیزیک تا اینکه به مسایل فیزیک جدید مثل نظریه موجه نسبیت عام و خاص، اصل عدم قطعیت، نظریه ریسمانها، زمان های موازی، سیاهچاله ها … رسیده و هر چقدر که به مباحث جدیدتر و نظریات روز نزدیک تر می شد، هیجان من هم بیشتر می شد و باور کنید یک جاهائی قلبم داشت می اومد توی دهنم! چنان هیجانم بالا رفته بود که قفسه سینه ام درد گرفته بود، دستام عرق کرده بود و معده ام می سوخت …! (بیشتر شبیه علائم عاشقی بود)

اینکه زیر واقعیت آرام و متعین روزمره، جریان عظیمی از نیروهای سیال و ناشناخته عمل می کنه و اینکه جهان یکسره متفاوت از چیزهای بدیهی است که به نظر میاد، همیشه برای من یک پیش فرض و شاید هم نوعی قضاوت غریزی بوده و من هیچ وقت نتونستم با کسانی که جهان رو امری ساده و بدیهی می بینند، همراهی کنم و به قول علی ملیحی همیشه حیرت زده ام و حتی اصرار دارم که حیرت، با ارزش ترین حس در انسانه!! بگذریم … نکته جالبی که در کار انیشتن و اساسا فیزیک جدید است، نفی قائم به ذات بودن مفاهیم مثل جرم، مکان و زمانه که تا پیش از اون مستقل فرض می شد و از این لحاظ کمی شبیه کار هایدگر در فلسفه بود که مرز بین مفاهیم نسبتا مستقلی مانند انسان، هستی و زمان رو برداشت و اونها رو کاملا سیال و نسبی ساخت. در واقع خیلی از وقت ها که پس از اون می نشستیم و جمشید به من فیزیک می گفت، منم مباحث فلسفی متناظر به ذهنم می رسید و با او مطرحش می کردم. جلسات ما با همدیگه که با محوریت توضیحات جمشید از روی کتاب «فیریک از آغاز تا امروز» نوشته دکتر حسین جوادی بود، تا زمانیکه جمشید رو به رجایی شهر تبعید کردند به طول انجامید. جمشید حکمش حبس ابد بود و سه چهار سالی از من بزرگتر بود. باور کنید زمانیکه این پسر به من فیزیک می گفت،ۀ بعضی از جملاتی که استفاده می کرد به نظر من بامعناترین، دقیق ترین و زیباترین جملاتی بود که از دهان کسی شنیده بودم! من پیش از اون هیچ شخصی رو ندیده بودم که اینقدر از علم، حظ و لذت زیبایی شناختی ببره و تغییر چهره ی این انسان موقعی که از مسائل روزمره وارد بحث فیزیک می شد، واقعا برای من جالب و البته با معنا بود.

روزی پس از مرگ یکی از افراد در بند ۳۵۰ با همون حس درس فیزیک به من گفت:«البته مرگ که به نظر من وجود نداره، مطمئنم که چیزی از بین نمی ره …» و چقدر این جمله برای من قشنگ و معنادار بود و چه نگاه جالب و جذابی به مرگ بود! جمشید شطرنج باز و مافیا باز خیلی خوبی هم بود … همیشه وقتی به این سئوال فکر می کنم که هوش و نبوغ چیه و یا حاصل چه چیزیه، دچار سرگردانی می شم، اما این نکته همیشه به نظرم بدیهیه که دیدن انسان های باهوش و نابغه، بزرگترین امید و انگیزه برای ادامه زیستنه …!!؛
====================================
صفحه 15

ـ۸- حماقت بشری …

کتابخانه ی بند ۳۵۰، کتابخانه کوچیک و فقیریه و کتابهای به درد بخور توی اون انگشت شماره، به همین جهت زندانی ها معمولا کتابهاشون رو از بیرون تهیه می کردند. اگر چه در این مورد هم کم کم سختگیری ها شروع شد و سرانجام جلوی ورود هر کتابی گرفته شد. نزدیکیهای عید ۸۹ و ابتدای همین سختگیریها بود که به یکی از دوستان زندانی که برای مرخصی می رفت، سفارش چند کتاب رو دادم که تهیه کنه و بیاره داخل. بین کتابها؛ اونی که بیشتر مورد نظرم بود «پژوهشهای فلسفی» نوسته ی لودویک وینگشتین بود. یادمه اولین مرتبه ای که چیزی در مورد وینگشتین خوندم سال ۸۴ و در مجله ی چشم انداز ایران بود که مصاحبه ای از دکتر کاشی در مورد زندگی و فلسفه ی وینگشتین چاپ کرده بود. اون مصاحبه چنان جذبم کرد که از روش کپی برداشتم و توی جیبم گذاشتم و نمی دونم چند بار خوندمش. اما چیزی که مشخصه اینه که از اون به بعد، میل بعد میل به خوندن در مورد وینگشتین و فلسفه اش دیگه دست از سرم بر نداشت. این احتمال هست که من اساسا چیزی از فلسفه حالیم نباشه، اما به هر حال این نظر منه که هیچ فیلسوفی در تاریخ به اندازه اون به حقیقت تعلق خاطر نداشته، منظورم از تعلق خاطر به حقیقت داشتن نوعی از صداقت، جسارت و انعطاف وجودیه که به انسان این امکان رو میده که اگر فهمید تاکنون بر خطا بوده همه ی گذشته رو به دور بریزه و مسیر جدیدی رو دنبال کنه! در ضمن فکر نمی کنم هیچ فیلسوفی تاکنونی چنین درهم تنیدگی عجیبی از زندگی و فلسفه رو ارائه کرده باشه و اینطور با اوج و فرود اندیشه اش، زندگی اش هم دستخوش تغییر شده باشه. آدم احساس می کنه این فیلسوف با وجودش فکر می کرد، نه با مغزش! دغدغه اصلی وینگشتین در فلسفه، مقوله زبان بود و به خاطر دو فلسفه متقاوتی که در طول زندگی اش ارائه کرده حیات فکریش هم به دو دوره تقسیم می شه؛ وینگشتین در دوره ی اول «نظریه ی آینه ای زبان» رو ارائه می کنه و معتقده که وظیفه ی زبان، درست مثل یک آینه، بازتاباندن دقیق و جرء در جزء واقعیت جهانه و به همین دلیل یک گزاره در صورتی درسته که فرم منطقی گزاره با ساختار واقعیت منطبق باشه و هر اسمی هم در گزاره، مابه ازای خودش رو در واقعیت داشته باشه. وینگشتین ثانویه اما ادعاهای قبلی خودش رو از بیخ و بن رد می کنه و در «نظریه کاربردی زبان» مدعی می شه که زبان اعتبار خودش رو نه در ارتباط با جهان، بلکه در ارتباط با زیست هر روزه ی اجتماعی به دست می آره و وظیفه ی زبان هم نه بازنمائی جهان، بلکه میسر کردن ارتباطات انسانی و به کار آمدن در زندگیه اجتماعیه. نکته ای که دراین نوع نگاه مهمه اینه که حقیقت در دیدگاه وینگشتین از یک مقوله ی یکه و بازنمایانه در دوره ی اول به مقوله ای متکثر و مربوط به زندگی در دوره دوم تبدیل می شه. این نوع نگاه به زبان و حقیقت در برهه ای از زندگی که به واقع شرایطی
====================================
صفحه 16

این نوع نگاه به زبان و حقیقت در برهه ای از زندگی که به واقع شرایطی مجزایی داشتم و ابزارهای ذهنی ام در برابر مسائلی که با اون درگیر شده بودم کاملا ناکارآمد به نظر می رسید به دادم رسید. مشکل اونجا بود که من تا پیش ازاون زمان سعی می کردم صحت و درستی رفتارها و گفته های انسان ها (و حتی خودم) رو در ذهنم بررسی کنم و در نهایت در موردش قضاوت کنم. اما بعد از اون کم کم تلاش کردم رفتارها و گفتارهای آدم ها رو به مختصات وجودی اونها ببرم و سعی کنم با در نظر گرفتن شرایط، موقعیت و زمینه های ذهنی هر شخص، معنای اعمال و حرفهاش رو بفهمم، از اون به بعد نه تنها با دیگران، بلکه با خودم هم خیلی راحت تر کنار می اومدم! … بگذریم، بحث کتابهایی بود که سفارش داده بودم، اون کتابها به دلیل عدم صلاحدید مسئول فرهنگی زندان اوین اجازه ی ورود پیدا نکردند و من از این قضیه حسابی کفری شده بودم. باور کنید من خیلی کم عصبانی می شم و حداقل ۶،۵ سالی هست که فکر می کنم صبرم زیاد شده و از کنار خیلی مشکلات به ظاهر مهم هم به سادگی می گذرم اما این قضیه سانسور واقعا روانی ام می کنه! آخه یه مسائلی هست که از بس نگفتم توی دلم مونده و حجم زیادی از عصبانیت و درد رو تلمبار کرده و هر از چند وقتی که میاد سراغم بی طاقتم می کنه!

من پیشاپیش از بی ادبی ام معذرت می خوام اما باید بگم که من از این همه حماقت و بلاهت که هر روز توسط نهادهای رسمی به اسم فرهنگ تولید، تکثیر و نهادینه می شده حالم به هم می خوره! باور کنید وقتی می بینم یک آدم بیسواد به اسم مسئول فرهنگی، کتاب وینگشتین که چاپ همین وزارت ارشاد درب و داغونه رو ممیزی مضاعف می کنه می خوام از عصبانیت سرم رو بکوبم به دیوار! باور کنید مخ ام سوت می کشه وقتی می بینم یک کارمند احمق، یک فصل کامل از کتاب جامعه شناسی گیدنز رو موقع تحویل دادن به زندانی با قیچی می بره جون خوندنش رو صلاح نمی دونه! آخه این چه تصور احمقانه ایه که فکر می کنیم همه آدم های دنیا در همه ی تاریخ هیچی نفهمیده اند و فقط ماها در همین یک ذره جا و همین چند سال به مخزن حقیقت و معرفت دست پیدا کردیم! آخه ای درد رو آدم به کی بگه که کار وزارت فرهنگ ما این شده که مراقب باشه خدای نکرده کسی کتاب درست و حسابی ننویسه و فیلم به درد بخورد نسازه و روزنامه ی درست و حسابی در نیاره؟! به خدا توی هیچ خراب شده ای توی دنیا، اساتیدی مثل حسین بشیریه و ناصر کاتوزیان رو از دانشگاه بیرون نمی کنند! به خدا هیچ جایی توی دنیا پیدا نمی شه که دانشجو رو به خاطر اینکه انتقادی کرد از حق تحصیل در همه ی مقاطع محروم کنن و بعد بازداشتش کنند، بعد از کلی توهین و تحقیر و کتک به اندازه یک سارق مسلح بهش حبس بدند و تبعیدش کنند به زندانی که سگ هم به زور توش زنده می مونه! بابا آخه حماقت هم حدی داره! بسه دیگه !!!! …؛
====================================
صفحه 17

ـ۹- اعدام

احتمالا بدترین روز در بند ۳۵۰ روز اعدام فرزاد کمانگر، فرهاد وکیلی و بقیه بود. فضای بند در اون روز بهت زده، وهم زده و وحشت زده بود. من فرزاد کمانگر رو آبان ماه ۸۸ چند مرتبه در کتابخانه بند ۷ اوین دیدم. در اون زمان هنوز به ۳۵۰ منتقل نشده بودم. در اون چند دیدار کوتاه، فرزاد رو آدم پر مطالعه، نسبتا منعطف و با روحیاتی خشونت گریز دیدم که این ویژگی ها با اتهامش سازگار نبود. فرزاد به خبرهای اغراق آمیزی که از زندان اوین بیرون می رفت انتقاد داشت و احتمالا فکر می کرد من در جریان این خبر رسانی ها هستم. من هم از خودم رفع اتهام کردم و گفتم این بار چنان بلایی به سرم آوردند که من از ترس اینکه مشکلی برای دوستانم ایجاد بشه، اصلا به اونها زنگ هم نمی زنم، چه برسه اینکه خبری رد کنم! بعد از اینکه به ۳۵۰ منتقل شدم دیگه فرزاد رو ندیدم. اما فرهاد وکیلی هم بند و هم اتاق خودمان بود و نزدیک ۶ ماه در ۳۵۰ با هم حبس کشیدیم. روز قبل از اعدام فرهاد رو که در حال بازی والیبال بود صدا زدند و از اونجا که در اون زمان وکیل بند بود، خارج شدنش از بند غیرعادی نبود، اما خب بعد از قطع شدن تلفن ها تقریبا همه بدترین حدس ممکن رو در ذهن داشتند تا صبح فردا که برای بردن وسایلش اومدند و از قضیه با خبر شدیم. البته فرهاد فردی کاملا متفاوت با من بود و ما در امثر موارد مثل مسائل اتاق، مسائل بند و مسائل سیاسی نظرات متفاوتی داشتیم اما این باعث نمی شه نظرم رو در مورد ناعادلانه بودن این احکام ابراز نکنم. البته منظورم از بی عدالتی عدم تناسب بین حکم و جرم نیست. چون من از پرونده ی این بچه ها اطلاع دقیقی ندارم. اون چیزی که مورد نظر منه روند قضایی است که منجر به صدور حکم می شه و چون این روند در مورد دیگر پرونده های سیاسی هم دنبال می شه، امکان قضاوت در مورد اون خیلی راحت و ممکنه. فکر کنم هر عقل سلیمی بپذیره که یک قضاوت عادلانه باید ۵ تا شرط داشته باشه: اول اینکه دو طرف دعوی بتونند از حداکثر توانائی و ظرفیت خودش برای اثبات ادعاشون استفاده کنند. دوم اینکه هیچکدوم از طرفین دعوی برای اثبات ادعاش از عامل زور و خشونت استفاده نکنه، سوم اینکه قضاوت کننده بی طرف باشه هیچ نوع وابستگی و یا منفعتی در دعوی نداشته باشه. چهارم اینکه حداکثر نظارت ممکن بر روی قضاوت وجود داشته باشه و پنجم اینکه به علت امکان همیشگی وجود خطا در قضاوت های بشری هیچ تصمیمی گرفته نشه که قابل تصحیح نباشه … نظر من اینه که هیچکدوم از این موارد در نظام قضائی ایران و علی الخصوص در پرونده های سیاسی در حد و حدود متوسط و حتی ضعیف هم اجرا نمی شه و برای هر کدوم از شرایط بالا مثال نقض های فراوانی وجود داره. اولا متهمین سیاسی به منحنی برای دفاع از خودشون وکیل اختیاری می گیرند و وکیل هم به سختی در جریان پرونده قرار می گیره و در نهایت هم قضات کمترین
====================================
صفحه 18

در نهایت هم قضات کمترین توجه ممکن رو به دفاعیات وکیل می کنند. ثانیا متهم در مراحل بازجویی در شرایط سحن نگهداری می شه و گاهی با اعمال خشونت مجبور به حرف زدن در مورد خودش می شه. ثالثا هیئت منصفه ای در کار نیست و قاضی هم به صورت مشخص خودش را در جبهه ی مقابل متهم تعریف می کنه. رابعا دادگاه پشت درهای بسته است و مردم، خبرنگاران و رسانه ها حق نظارت و ورود به جریان پرونده رو ندارند. خامسا حکم اعدام با اینکه مجازاتی غیرقابل تصحیحه ولی باز هم درایران مجازاتی معمولیه! با این اوصاف فکر می کنم کاملا منطقی باشه که احکام صادره در دادگاه انقلاب را از لحاظ روند قضایی حاکم بر اون غیرعادلانه بدونیم. البته حتی اگه کسی به فرض محال پیدا بشه و تمام استدلال های من رو با دلایل منطقی رد کنه، باز هم من از ادعای خودم دست بر نمی دارم، به یک دلیل ساده و اون هم تجربه ی شخصی خودمه! سیستم قضائی که بتونه از پرونده شفاف و پاک من ۱۵ سال حبس اولیه و ۱۰ سال حبس قطعی در بیاره، حتما یک جای کارش به صورت جدی می لنگه …! باور کنید بعضی وقت ها پیش خودم فکر می کنم که اگه به همین سادگی و بی دلیلی حکم به این سنگینی گرفتم چقدر خوب شد که همین طور الکی الکی اعدام نشدم! … بگذریم، اتفاقات بد اون روز فقط به اعدام ختم نشد. ظهر همون روز مهدی محمودیان، دکتر سلیمانی، دکتر رفیعی، مهندس طبرزدی، رسول بداغی و آقای سحرخیز رو هم از ما جدا کردند و سه نفرشون رو به رجائی شهر و سه نفر دیگه رو به شهید کچوئی انتقال دادند. من فکر نمی کنم هیچ زندانی انتخاباتی به اندازه ی دکتر سلیمانی رنج کشیده باشه، رنجی که اگر چه بیانش نمی کرد اما اگر دقیق می شدی، توی نگاهش، توی حرف زدنش و حتی راه رفتنش دیده می شد. مهدی محمودیان هم که بمب انرژی، روحیه و خنده بود و وقتی رفت حجم خالی خنده رو توی بند همه حس کردند … یادمه که اون روز و در طی اتفاقاتی که افتاد تاثری از خودم نشون ندادم و این در واقع تصمیم همیشگی ام در مواجهه با وقایع ناخوشایند بود. اما خب، عصری که رفتم توی تختم دراز بکشم، دیدم خوابم نمی بره، احساس درد عجیبی توی سلول سلول بدنم بود، انگار تمام وجودم درد می کرد!؛
====================================
صفحه 19

ـ۱۰ – مباحثه …

در ۳۵۰ خیلی وقتها پیش می اومد که بحث کنیم. با افراد متفاوت و در مورد موضوع های مختلف، اما از نظر شخص خودم بهترین این صحبت ها آنهائی بود که با حسین نورانی نژاد ، علی ملیحی و عباس کاکایی داشتیم. حسین بیشتر نگاهی سیاسی داشت، علی تاریخ رو خوب خونده بود و عباس هم رشته اش جامعه شناسی بود. شیوه ی بحث اینطور بود که از روز قبل یکی از بچه ها موضوعی که در ذهنش داشت رو پیشنهاد می کرد و فردا صبح توی هواخوری دور هم می نشستیم و پیشنهاد دهنده صحبت هاش رو در کمتر از بیست دقیقه مطرح می کرد. ادامه ی صحبت ها هم تا جائیکه حوصله ی جمع می کشید صرف دیالوگ و بحث می شد. البته افرادی که در بحث شرکت می کردند معمولا بیشتر بودند و اتفاقا گاهی مسائل جالب تری رو هم مطرح می کردند. توی این مجموعه صحبت ها تقریبا به هر حوزه ای سرک می کشیدیم، روشنفکری، دین، سکولاریسم، جنبش سبز، انقلاب اسلامی، دموکراسی، معرفت شناسی، روانشناسی استبداد، جنسیت، جنبش دانشجوئی، تجربه ی زندان و تقریبا هر چی که فکرش رو بکنید، موضوع بحث شد تا جائیکه واقعا صحبت هامون تموم شد! نظر خودم اینه که کیفیت بحث ها بالا بود، چون هم تسلط بچه ها به مباحث خوب بود و هم بدون تعارف بحث می کردیم و خودمون رو سانسور نمی کردیم. این بحثها باعث شد خیلی از نظراتم رو تصحیح کنم، خیی از افکار خامی که در ذهنم بود رو صورت بندی کنم و با مسائل جدیدی هم درگیر بشم. این تجربه من رو به یاد جلسات بحث انجمن اسلامی دانشگاه می انداخت. تنها فعالیت انجمن که در طول سالها هیچ وقفه ای دراون نیافتاد جلسات بحث هفتگی اش بود. در سالهای ابتدائی دانشجوئی و دوران اصلاحات که انجمن قانونی بود جلسات بحث رو در کلاس ها برگزار می کردیم و تبلیغاتش هم در سطح دانشگاه بود. اما بعد از غیرقانونی شدن انجمن، تبلیغات رو پشت شیشه ی دفتر انجمن می زدیم (دفتر انجممن رو به زور حفظ کرده بودیم!) و اگر جمعیت زیاد می شد جلسه رو توی حیاط دانشگاه و روی چمن برگزار می کردیم! جمعیت شرکت کننده در بحث هم متفاوت بود. جلسات ۱۰ نفره هم بود و جمعیت ۱۵۰ نفر سابقه داشت. باور کنید هر چه به ذهنم فشار می آرم حتی یک جلسه ی بحث رو هم به خاطر نمی آرم که در اون غایب بوده باشم! وای که من چقدر حرف زدم و انصافا که چقدر پرت و پلا گفتم!! یادمه اوایل که توی جلسات بحث شرکت می کردم به طرز احمقانه ای فکر می کردم که من چیزهائی رو خوندم و می دونم که دیگران از اون اطلاعی ندارند و به همین دلیل من درمقام گفتن حقیقتم و دیگران در مقام یاد گرفتن، اما خب، در طولانی مدت و با تعامل بیشتر با بچه های انجمن و همین طور فضای سیاسی و روشنفکری جامعه دیدم که نه بابا، وضعم خیلی خرابه! گاهی وقتی خودم رو در جلسات بحث مرور می کردم متوجه مکانیزم های
====================================
صفحه 20

متوجه مکانیزم های عجیبی از خودفریبی می شدم که درون ادعای حقیقت گوئی ام پنهان شده، مثلا خیلی از اوقات می دیدم که گر چه به غیرمنطقی بودن حرفم آگاهم ولی نظرم رو در جمع عوض نمی کنم و یا می دیدم که تقریبا هیچ میلی به شنیدن حرفهای دیگران و تاثیرگرفتن از اونها ندارم و یا اینکه متوجه می شدم جنسیت افراد حاضر در بحث در گفته هام چقدر تاثیر گذاره و به هر حال مجموعه ی این عوامل باعث شد که به انگیزه ای به نام حقیقت گوئی در خودم ( و حتی در نوع بشر) تردید کنم و این تردید با آشنا شدن با فلسفه ی زبان وینگشتین و بازیهای زبانی او بیشتر هم شد. شاید کسی بپرسه اگه میل و توانائی گفتن حقیقت در انسان وجود نداشته باشه، پس چه جای بحث کردن و گفتگوست؟ من فعلا برای این سئوال چنین پاسخی دارم: «بحث و گفتگو به اشتراک گذاشتن تجربه ی زندگی و مقولات اندیشیده شده است و این ها می تونه در زندگی به کار بقیه ی انسان ها هم بیاد. در ضمن بحث کردن کمک می کنه تمایز و تفاوت نگاه انسان ها رو بفهمیم و در نتیجه ذهنیات و تصورات خودمون رو خیلی جدید نگیریم و امکان تغییر کردن رو به خودمون بدهیم». روزی پس از یک جلسه ی بحث که در مورد ریشه های استبداد بود با یک قیاس ساده به نتیجه ی تکون دهنده ای رسیدم و اون اینکه وقتی ما با این همه ادعای دموکرات منشی در یک جلسه ی بحث محض کم نیاوردن، حرف های غیرمنطقی مون رو پس نمی گیریم و تصحیح نمی کنیم چطور انتظار داریم یک فرد مستبد و دیکتاتور، در حضور اینهمه مخاطب و تماشاچی مواضع خودش رو عوض کنه و یک شبه دموکرات بشه؟! خصلت نمایشی زندگی بشر نکته ایه که فکر می کنم در تحلیل های ما نسبت به حاکمیت های استبدادی و به خصوص ایدئولوژیک به اون توجهی نمی شه. ما عموما سعی می کنیم استبداد ورزیدن رو با انگیزه هائی مثل کسب قدرت و ثروت در دیکتاتورها توضیح بدهیم و توجه نمی کنیم که اکثر دیکتاتورها حتی پس از سقوط و از دست دادن همه چیز هم بر موضع خودشون می ایستند و حتی تا پای مرگ هم پا پس نمی کشند (تجربه ی صدام کاملا گویاست). اینجاست که به نظر من عامل نمایشی بودن استبداد ورزی، خودش رو نشون می ده. دیکتاتورها می دونند که چشم مردم جهان و حتی تاریخ به اونهاس و اونها دلشون می خواد نمایشی جاودانه و بی خلل داشته باشند! گر چه اگر کمی بیشتر تامل و ظرافت بره خرج بدهند، می بینند که پذیرفتن اشتباهات و دموکرات بودن، نمایشی به مراتب زیباتر و ماندگارتره …

ضیاء نبوی – زندان کارون اهواز
ابان 89















هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر